Wednesday, December 30, 2009

اشک

تو اشکم را ندیدی، اما من در این مصیبت بسیار گریسته ام

Tuesday, December 29, 2009

وحشی بافقی

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم/ساکن کوی بت عربده جویی بودیم

Thursday, December 17, 2009

Fall 2009

امتحانات و پروژه ها و تکالیف همه را به سلامتی گذراندم تا ترم پاییز دو هزار و نه رسما تمام شود. یک هفته دیگر روی پروژه تحقیقی کار خواهم کرد و بعد می رویم به تعطیلات کریسمس! شاید چند روزی رفتیم فلوریدا تا از شر سرمای گزنده پنسیلوانیا خلاص شویم.

Friday, December 11, 2009

فروغ، شاملو

گاهی مثل همین حالا تنها کاری که حوصله ام می آید گوش دادن به اشعار فروغ و شاملوست با صدای خودشان

اگر عشق عشق باشد/ زمان حرف احمقانه ایست

زندگی شاید یک خیابان دراز است

بعد آدم با خودش فکر می کند که اصلا چه مهم است ضریب آلفا معنی اقتصادی دارد یا نه ولی باز هم نمی تواند بخندد به حرف های بی سر و ته استاد. سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید دست هایت را دوست می دارم

** قسمت های زیبای نوشته، دارایی فروغ است و البته قسمت های زشتش از آن من

Hard

Work Hard, Party hard. This is American culture. What if I hate both?

Thursday, December 3, 2009

فارست گامپ

برای چندمین بار این فیلم را دیدم. می دانی کدام صحنه فیلم به نظرم فوق العاده است: همانجایی که فارست بالای قبر جنی ایستاده و فلسفه می بافد که به نظر من زندگی نه تقدیر است و نه تصادف بلکه مخلوطی است از هر دو و نا گهان به خودش می آید و می گوید: "جنی خیلی دلم برایت تنگ شده" نا خوداگاه اشک آدم را در می آورد. مرا به یاد همه فلسفه بافی های خودم می اندازد و اینکه همه این حرف ها چرت است. مهم این است که دلم برای تو خیلی تنگ شده.

Monday, November 30, 2009

Restless life

Working all the night, and sleeping some days! Is this what being a grad student is all about?

Friday, November 27, 2009

خودکار اول

همیشه آرزو داشتم خودکارم را تمام کنم، ولی نمی دانم چرا همیشه نصفه و نیمه گمشان می کردم. هفته پیش اولین خودکار زندگیم را تمام کردم، تقریبا در آستانه اتمام ترم پاییز. اگر این دوره لعنتی بخواهد چهار سال هم طول بکشد، هفت تا خودکار دیگر بیشتر نمانده و بعد من بازخواهم گشت. البته امید است زودتر از این ها قال قضیه را بکنم و دیدار ها تازه شود.

Tuesday, November 17, 2009

گلدان

وقتی پنجره را باز کردی که باد اشک هایت را خشک کند، ترسیدم که روزی از من دل بکنی. از منی که تمام سبزه ها و گل های شهر را به عشق تو پرورده بودم

Sunday, November 8, 2009

حاجی بادام

بادام که حاجی می شود، بر خلاف خیلی از آدم ها، شیرین می شود. حاجی بادام را که گذاشت در دهانش، انگار که قرص جادویی خورده باشد رفت به هفده هجده سال قبل. به روزگاری که پدر هنوز بود و سردردهای لعنتی اش هم آنقدر نبود که ایام را تلخ کند به کام همه. ایستاد جلوی در چوبی عتیقه خانه پدر بزرگ، آرام رفت به داخل خانه و پاورچین گذشت از کنار پشه بند مادربزرگ تا مبادا کسی بیدار شود. کنار درخت انار که رسید و چشمش افتاد به راه آب انبار قدیمی، دوباره وسوسه شد آب انبار را برود تا ته! آخر آدم چه می داند چه چیزی می تواند باشد در انتهایی این دالان دراز تاریک؟

چند سال پیش پدربزرگ، آب انبار را داد پرکنند با خاک. تو گویی که سرزمین عجایب من را دفن کرده اند. درست مثل پدر که گذاشتمش در خاک تا بخوابد آرام و بی درد. تا آن هنگام که اسرافیل بدمد در صور که با هم بر خواهیم خواست.

Friday, November 6, 2009

ملاقات

قرار سر جای همیشگی، ساعت همیشگی. نشسته است پشت فرمان و منتظر. به این می اندیشد که آدم ها موجودات پیچیده ای هستندها. این روزها حالاتش برای خودش هم غریب است. یعنی او راجع به من چه فکر می کند؟ اصلا وقتش را شاید برای همچین چیزی تلف نکند.

Monday, November 2, 2009

رادیو فارسی

با کلی ذوق و شوق تلویزیون فارسی بی بی سی رو نگاه می کنم که یک برنامه دیده باشم به زبان مادری!

یادم می آید جاده یزد را. شب می رفتیم در آن بیابان بی انتها به شوق مهربانی خویشان. به زور به رادیو فردا گوش می کردم که در فاصله از شهر می توانست از شر پارازیت ها رها شود. با خود می اندیشیدم این صدا از کجا می آید؟

بدون شرح


Thursday, October 29, 2009

اَسهول

قبول. من خیلی عوضی و اسهولم! اما امیدوارم دیگه اینقدرم اسهول نباشم

Monday, October 26, 2009

شب کوهی

هوس کرده ام شب جمعه تنهایی کوله هشتاد لیتری را بردارم و پر کنم از خرت و پرت و بروم میدان دربند. تا سربند را پیاده برم و ملت را تماشا کنم که کباب می خورند و آلوچه. بعد قدم بگذارم به سینه توچال. گوش بسپارم به خروش آبشار دوقلو و دل به رازهای سیاه سنگ. دلم لک زده برای نشستن در پهندشت توچال و تماشای تهران پرنور و ساکت! یادش بخیر. لحظه ای که پا به خط الراس می رسد و می توانی روستاهای رودبار قصران را با چراغ های سوسو کنانش نگاه کنی. سمت چپ تهران است و سمت راست آهار و توچال در مقابل. به قله که برسی، مهمان قلل سربه آسمان برافراشته البرز می شوی، علم کوه و ناز و کهار از غرب، آزاد کوه و خلنو و سرکچال از شمال و دماوند و مهرچال از شرق

این با شکوه تریت تصویر زندگی من است. تصویری که دلم برایش تنگ شده، تنگ شدنی!

ادبیات عرب

بفرموده باشد:

یضحکن عن کالبرد المهنم

تحت عواصیف العنوف الشم

یعنی محبوبه های من که می خندند انگار دندانهایشان دانه های یخی است که در اثر نسیمی که از بینی های کشیده شان می آید ذوب شده و می درخشد. و در جای دیگر فرموده است:

یسمعنی حین یراقصنی

کلمات لیست کالکلمات

نجوا می کند در گوشم آن هنگام که با من می رقصد. به کلماتی که شبیه به هیچ کلمه ای نیست! و این گونه بود که عربی خواندمان هم می لنگید!

Wednesday, October 21, 2009

گورت را گم کن

آن روز که به من گفتی گورت را گم کن خیال کردم از سر لج داری دشنام می دهی. نگو که داشتی نفرین می کردی.

و مادربزرگ فرمود که خان دایی جان رفت به امریکای صاحب مرده که گورش آنجا بشود. کلام خانم جان هرچند تلخ اما پر بود از صداقت.

Monday, October 19, 2009

وافل شاپ

آخر هفته که با دوستان اینجایی نشستیم تا صبح، قرار شد برویم صبحانه را بیرون. ساعت پنج و نیم صبح زدیم بیرون و جزء اولین مشتری های صبح وافل شاپ بودیم. من وافل توت فرنگی خوردم با پن کیک و املت سبزیجات! یاد کله پاچه های خودمان بخیر. یاد چای و دارچین دونات فروشی ونک! این جا هیچ چیزش صفای ایران را ندارد. یاد کنار هم بودن هامان بخیر.

مبارزه

کنار هم مبارزه می کردیم، از سیاست می گفتیم و فرهنگ و دموکراسی و عشق. من رفتم و تو هنوز هم مبارزه می کنی. من نیستم و تو تنهایی زندان می روی، کتک می خوری و باز هم محکم می ایستی. روزی که چندان هم دور نیست باز در کنارت خواهم بود. آن روز همه جا را پر خواهیم کرد از عشق و نقطه ای خواهیم گذاشت بر انتهای کتاب قطور مبارزه.

Friday, October 16, 2009

برف

دیروز برف بارید. نه از آن برف هایی که می گفتی باد از کوه آورده. وانگهی این جا کوهی هم نیست که باد خیال بیجا در سر بپروراند. نازنین، چهل پشت برف که ببارد باز خواهم گشت و در آغوشت خواهم کشید. چهل پشت که برف ببارد، با بهار خواهم آمد. چهل پشت که برف ببارد بهار جاودانه خواهد شد. باور می کنی؟

Tuesday, October 6, 2009

حسرت

حالا دیگر وقتی راه می رود قدم هایش می لرزد. دیگر چندان خبری از آن استحکام بیست و چند سالگیش نیست. پایش را می گذارد روی برگ های زردی که پاییز از درختان گرفته است. سرش را بلند می کند و اشک در چشمانش حلقه می زند. دلش را سالها پیش همین حوالی گم کرده است.

Thursday, October 1, 2009

مولتی کالچرال دموکراسی

دیروز رفتم به سخنرانی خانم وینونا لادوک که یک سرخپوست امریکایی است. راجع به دموکراسی چند فرهنگی صحبت کرد و بسیار هم فوق العاده بود. فقط چیزی که به ذهنم می آمد این بود که "ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی؟"

Friday, September 18, 2009

برگ ریزان

فروردین ماه بود، از نیایش که می رفتی به سمت شرق چشمت می افتاد به دره پونک و فرحزاد و سبزی وصف نشدنی اش. وارد چمران که می شدی توچال را می دیدی که دامنش را با مهربانی و شکوه گشوده است برای تهران. یادم می آید آن روزها بحث رفتن خاتمی و آمدن موسوی داغ بود و چقدر هم خوب آمد موسوی. سبز سبز

امروز از پنجره اتاق استاد راهنما بیرون را نگاه می کردم. برگ های زرد مسابقه می دادند با هم در زمین خوردن. یاد تهران و بعد از ظهر هایش بخیر! یاد روزهای سبز و پر از امید و نشاط بخیر! امروز دور، دور پاییز است

Monday, August 31, 2009

نیویورک

شهری که هرگز نمی خوابد

شهری که برج های بلندش آسمان را از چشمانت دریغ می کند

شهری که مجسمه آزادی اش فریاد می زند که اینجاست سرزمین لیبرال دموکراسی

شهری که جریان ترافیک و شیوه راندن اتومبیل بسیار بی قاعده است

شهری که تا دلت بخواهد همه چیز در آن پیدا می شود

شهری که اگر دلت برای تهران تنگ شد می توانی کمی در آن عقده گشایی کنی با تنفس دود و ویراژ دادن و دیدن آنهمه جمعیت

Monday, August 24, 2009

دو کلمه از زبان تو

همین که صدایت را می شنوم اگرچه از پشت تلفن و می دانم هزاران کیلومتر فاصله داری با من. همین که می شنوم گاهی می خندی، همین ها برای من مایه دلگرمی است.

Friday, August 21, 2009

حب وطن

گویند پیامبر پیامبر روزی در دورانی که مکه را ترک کرده بودند، دلتنگ شهرشان شدند. آیه نازل شد که
ان الذی فرض علیک القرآن لرادک الی معاد، یعنی آنکه قرآن را بر تو فرض کرده است همو تو را به مکه باز خواهد گرداند

Thursday, August 20, 2009

وقتی همه چیز خوب است

گاهی همه چیز خوب است، اما این تویی که وصله ناجوری

دلم میدان ونک را می خواهد، خیابان ولیعصر را می خواهم نه یک طرفه شده اش را بلکه همان طور که بود. و بیش تر از همه توچال را

Friday, August 7, 2009

علامت ایست

پارک دوبل: تا سه بار حق داری برگردی و از اول انجام بدی. جلو عقب کردن هم محدودیتی نداره. با یه فرمون براش پارک کردم

بو اینور و اونور و ... همه را رفتم فقط چند بار دستم رفت سمت دنده و پای چپم حرکت کرد که توضیح دادم عادت به این ماشین های اتوماتیک ندارم. لبخند زد. آخر سر گفت خوب رانندگی می کنی فقط سر یه علامت ایست نایستادی! باید مثل چراغ قرمز توقف کنی. به روی خودم نیاوردم که اگر به دنده اتوماتیک هم عادت داشته باشم اینی که تو می گی کلا برای من معنی نمی دهد. رد شدم. به همین راحتی

Wednesday, August 5, 2009

کافئین

صبح که نه تقریبا ظهر مسیر ده دقیقه ای خانه تا دانشکده را قدم می زنم. می نشینم پشت کامپیوتر و تا غروب ذهن خودم و حافظه این ماشین را پر می کنم از مقادیری از اباطیل و اراجیف. در این میان معده ام هم پر می شود از مقدار زیادی کافئین که زندگی را آسان تر می کند. این طور زندگی هم بد نیست ها

Monday, July 27, 2009

لیوان

دیرور رفتم و از استارباکس یه لیوان خریدم تقریبا به ارتفاع 20 سانتی متر! این همان چیزی است که برای پی اچ دی لازمش داشتم

Tuesday, July 21, 2009

فرار

دانشجو که بودم فکر می کردم باید سیاست ورزید و مبارزه کرد تا ایران جای بهتری بشود برای زندگی. مبارزه البته از نوع داد و فریاد و ایستادن مقابل زورگو. امروز باور دارم بهبود شرایط از مبارزات آنچنانی بر نمی آید، شاید البته از هنر و ادبیات و سینما کاری ساخته باشد

دلم گاهی تنگ می شود برای همان گرفتاری ها، برای گشت ارشاد، برای همان زندگی سورئال تهران. فکر می کنم که من هم فرار کرده ام از تلاش برای ساختن ایرانی بهتر. فراری به اندازه نیمی از کره زمین. گرچه دیگرانی که با این شیوه بسیار مخالف بودند هم کم کمک به همین نتیجه می رسند. مادر را می گویم که با بغض صحبت می کرد و خوشحال بود که من رفته ام تا کنار برادرهایم در زندان نباشم. امروز بعد از پنج روز آزادشان کرده اند. بعد از پنج روز بی خبری! در دانشگاه تهران دستگیرشان کرده بودند، همان جایی که من هفت سال روزگار گذراندم و آنها هم چند سالی است که دانشجوی همانجا هستند

شنیدم دایی جان به قران تفال زده بودند شنبه و آمده بوده است: و چون فرمان ما آمد شعيب و كسانى را كه با او ايمان آورده بودند به رحمتى از جانب خويش نجات داديم و كسانى را كه ستم كرده بودند فرياد [مرگبار] فرو گرفت و در خانه‏هايشان از پا درآمدند

Monday, July 13, 2009

دریا

یاد اولین مسافرت شمال افتادم. 10 ساله بودم و تابستان سال سوم دبستان را می گذراندم. رویای جنگل و دریا بود تمام طول سفر. پدر که رزیدنت سال سه ارتوپدی بود و طرح یک ماهه اش را در رشت می گذراند آمد و با همان رنوی قراضه مان رفتیم به سمت رشت. همه صحنه ها باور نکردنی بودند برای پسر بچه کنجکاوی مثل من. یادم نمی رود که راضی نشدم از رشت تا رسیدیم به انزلی و پایم را زدم به دریای خزر. آن روز ها پسر کنجکاو و پر شر و شوری بودم با هزار فکر و خیال و رویا و آرزو

هفته پیش رفتیم نیویورک. شهر بزرگ و بی سر و ته با آن آسمانخراش هایش سینه آسمان را شکافته است. از خیابان برادوی و محله منهتن و جزیره آزادی با آن مجسمه آزادی اش که شده است نماد لیبرال دموکراسی که گذشتیم رسیدیم به سواحل اقیانوس اطلس و من باز تنی زدم به آب. این اقیانوس کجا و آن دریاچه مازندران کجا! آن پسرک 10 ساله کجا و من 26 ساله کجا

فقط دیگر نه ماشین رنویی هست که وسط راه پنچر بشود و ما به جای ناراحتی کلی شادی کنیم. نه پدری هست که دنیا را نشانمان بدهد و نه آن همه شر و شور. نه ساحل چمخاله ای هست و نه هیچ کدام از همه آن چیز های خوب دیگر

Wednesday, July 1, 2009

بعد از انتخابات

خوب انتخابات برگزار شد و با تقلب وسیعی که صورت گرفت، آقای احمدی نژاد رییس جمهور شد، البته نه رییس جمهور منتخب ملت بلکه رییس منتصب کودتا. مثل اکثر مردم دو هفته ای هیچ کار مفیدی نتوانستم بکنم و بهت زده بودم و افسرده. اما الان اصلا ناراحت نیستم، ما مجبور کردیم کودتاچیان را که هزینه بپردازند برای روی کار آوردن احمدی نژاد! کاری که اگر من و تو رای نمی دادیم هم انجام می شد ولی بدون هیچ هزینه ای! مهندس موسوی و بسیاری دیگر امروز ایستاده اند پای رای مردم و این دستاورد کمی نیست. به عقیده من باید امیدوار بود و با امید باید مبارزه کرد و قبل از مبارزه با استبداد باید مبارزه کرد با یاس و نخوت. ما باید مبارزه کنیم برای خودمان و نسل بعدمان تا گرفتار استبداد نباشند. مبارزه کنیم تا خون اشکان ها و ندا ها بی ارزش نشود. من بسیار امیدوارم

Sunday, June 7, 2009

مناظره به سبک ایرانی

دوست دارم خیلی کوتاه راجع به مناظره های نامزدهای ریاست جمهوری ایران بنویسم:

در مناظره های سنتی که در مملکت ما معمولا در بین علمای دینی بسیار رواج داشته، فنون مناظره حرف اول را میزده است. مسایلی از قبیل سفسطه، شعر خواندن، محکم صحبت کردن، سعی در بهم ریختن ذهن طرف مقابل و ... در این شیوه بحث گرچه میزان اطلاعات و منطقی بودن موضع فرد مناظره کننده هم اهمیت دارد، اما بیشتر همان فنونی که اشاره شد تعیین کننده خواهند بود

با رشد رسانه های مستقل در جوامع مدرن، تا حدود زیادی فنون نامبرده از اهمیت ساقط شده و موضع فرد و میزان صداقت او حائز اهمیت هستند. چرا که اگر کسی حرفی خلاف واقع بزند یا به هر نحوی غیر از روش های صادقانه در صدد توجیه موضع خود باشد، رسانه ها بلافاصله اقدام کرده و افکار عمومی را روشن می کنند. نمونه جالبی که از این مساله یادم هست افشاگری های رسانه های آمریکا در مورد موضع خانم کلینتون (مرحله مقدماتی انتخابات در حزب دموکرات) درباره شجاعت ایشان بود که ادعا داشتند در درگیری های آلبانی در زمان ریاست جمهوری همسرشان زیر آتش توپ و تانک به منطقه سفر کرده اند. رسانه ها تصاویری پخش کردند که اثری از یک گلوله هم در آن نبود. این وضعیت باعث خواهد شد طرفین یک بحث خود به خود ملاحظه صداقت و وجاهت مواضع خود را بکنند، چون در غیر این صورت رسوایی در پی خواهد بود

متاسفانه معتقدم در کشور ما با توجه به محدودیت رسانه های آزاد و انحصاری بودن تلویزیون به عنوان پر مخاطب ترین رسانه جمعی، فرصت شفافیت از بحث های انتخاباتی گرفته شده است. بنابراین آقای احمدی نژاد به راحتی می تواند آمار غلط بدهد، دروغ بگوید و مسایل را وارونه جلوه دهد. البته این موضع گیری ایشان برای نسلی که با اینترنت سر و کار دارد و به نحوی جای خالی رسانه آزاد را پر کرده است، جز انزجار و بیزاری در پی نخواهد داشت، اما این که چه کسری از جامعه چنین است سوال مهمی خواهد بود. جالب بود اگر در تلویزیون فیلم آقای احمدی نژاد که با اشتیاق درحال صحبت کردن راجع به هاله نورشان هستند، پخش می شد. بسیار جالب بود اگر آمار ها را کارشناسان مربوطه نشان می دادند و مقایسه می کردند با آمارهای ارائه شده از طرف ایشان

به امید ایرانی آباد و آزاد

Monday, June 1, 2009

زندگی در دهات استیت کالج

دهات ما هم خوب دهاتی است ها! باورتان نمی شود؟ بیایید از نزدیک ببینید. آرام، آمار جرم و جنایت بسیار پایین (سومین شهر امریکا)، منطقه مرکزی آمیش ها، راننده های بسیار باکلاس، و ... خلاصه فعلا داریم لذت می بریم

اما یک داستان جالب: رفته بودیم با همسر عزیز و جمعی از دوستان بستنی بخوریم. من و همسر و یکی از عناصر اناث جمع با هم بودیم در صف بستنی فروشی که یک پیرمرد امریکایی آمد پشت سرمان. وقتی شروع کرد به صحبت دوست ما گفت قسم می خورم الان می پرسد کجایی هستید! حرفش تمام نشده بود که پرسید! بعد آرام در گوش من گفت:

How do u handle these two girls together!!!???

مانده بودم بخندم یا عصبانی شوم که ترجیح دادم خیلی آرام توضیح بدهم که داستان از چه قرار است. تصور جالبی داشت از ایران!

راستی دیشب هم رفتیم مهمانی! کمپین انتخاباتی مهندس موسوی بود تقریبا! خلاصه دوستان زدند و رقصیدند و خوردند و نوشیدند و بسیار سیاست ورزیدند

Monday, May 25, 2009

ایستگاه های شکم

یکی از مشکلات خنده دار ما در ایستگاه های شکم بروز پیدا کرد. بر خلاف ایران که رستورانها و کافی شاپ ها منوی درست و حسابی و مشخصی دارن و تو می ری و عین آدم می گی فلان چیزو می خوام، اینجا اکثرا همه چیز خیلی کاستومایز شده است. یعنی مثلا برای بستنی می گی اون ظرف رو با بستنی ساده با فلان بیسکوییت با بهمان کرم با اون میوه و ... می خوام و این چندان ساده نیست، حتی اگه آدم زبانش هم خوب باشه! فکر کن رفتم توی سابوی که یه فست فود معروفه به خاطر ساندویچ های یک فوتیش! و گفتم ساندویچ چیکن نمی دونم چی چی می خوام! گفت چه نونی؟ انتخاب کردم. گفت بذارم تو فر؟ گفتم آره! گفت چه جور چیکنی؟ گفتم

Those one!

گفت چه مخلفاتی؟ یه کم دیز و دوز کردم و این منجر شد به یه مقدار کاهو و گوجه و پیاز! بعد گفت چه سسی؟ ... تمومی نداشت انگار. ولی واقعا من چمیدونم کلم ترشی یا خیار شور یا هزار نوع سس و مخلفات به انگلیسی چی میشه بازم خوبه میشه بگی سام دیز اند سام دوز! واقعا کار سختیه

Monday, May 18, 2009

Moe and Bob the computer guy!

Well, "Moe" was someday a funny nickname chosen for me by a nice friend of mine. It was funny and nice when people called me Moe. But now, it's not funny anymore. Nobody can pronounce this hard name of "Mostafa". So I am Moe, jut it. "what I and Moe are gonna do is …" "How was your flight Moe?" Its so ridiculous.

BTW, the American people are funny. I met a course instructor whose name was "Andrew Rice." He told us we can call him Drew, Andrew, but not Andy. I have also heard of someone who is gonna buy me a computer. He is "Bob the computer guy."

So I can call my friends: Peyman the Sleepy, Mary the Magdalena :D, Proshat the smart girl, Shantal the author, …

Tuesday, May 12, 2009

من و دوست آمریکایی ام

اصلا بذارید به حساب دلتنگی روزهای اول، یا هرچیز دیگه ای که دلتون می خواد. دلم برای همه دوستام تنگ شده و همه کسایی که با هم بودیم و چقدر خوش می گذشت ... این متن رو عینا کپی کردم:


 

«من و دوست امریکایی‌ام»: رؤیایی که مال من نیست

وحید ف. پارسا

مردادماه ۱۳۸۵


 

این نوشته به ن. و ن. تقدیم می‌شود، و ممنون از {حامد صفایی}، برای این تم ِ عالی ِ به‌موقع، «من و دوست آمریکایی‌ام»، که یک شب خواب من رو خراب، و ریه‌هام رو خراب‌تر کرد، ولی به‌جاش چشمام کلی خیس خورد و تازه شد. (توضیح: همه وقایع و اسم‌های این نوشته خیالی نیستند، بعضی‌هاشون واقعی‌اند.)

*    *    *

میگم: «عاشقتم.» میگی: «بیا بریم نیویورک، اون‌جا ازدواج کنیم.» حالا اینا رو برات می‌نویسم که بدونی چرا باهات نمی‌آم، خوندن و نخوندنش با خودت.

یه دوستی دارم -- یا داشتم -- که همه زندگیمو مدیونشم. یه روز، قبل از امتحان ِ شیمی ِ سال سوم دبیرستان، داشتم جلوی کتاب مزخرف ِ شیمی به خودم می‌پیچیدم که آگراندیسمان ِ {آنتونیونی} رو داد بهم و گفت: «اینو ببین.» دیدم. تموم شدم. خراب شدم. می‌فهمی؟ دیگه هیچ‌وقت شیمی نخوندم و جاش سیگار *بهمن* کشیدم. فیلمه رو دیدی که؟ اون بازی تنیس ِ آخرش رو یادته؟ که توپ نداره؟

دوستم ۱۴ سال پیش رفت کالیفرنیا و به‌تأكید گفت: «دیگه برنمی‌گردم». و برنگشت. از باباش متنفر بود. از ایران متنفر بود. شش ماهی تو سوئیس ول گشت و آخرش با یه پیرزن ۷۰ ساله امریکایی عروسی کرد تا بتونه ویزا بگیره. یه شب تلفن کرده بود به {بابک احمدی} و مثل همیشه بهش گفته بود که: «من نمی‌فهمم که تو چرا با پرواز ِ بعد از پرواز آقای {خمینی} اومدی ایران و هنوزم موندی؟» بعد از اون تلفن کرد به من و گفت: «دلم لک زده برای یکی از اون سه‌شنبه شبایی که می‌رفتیم *فیلم‌خانه* و از *میدون سپاه* تا *پیچ شمرون* پیاده می‌رفتیم و سیگار می‌کشیدیم و درباره فیلما حرف می‌زدیم و به {لادن طاهری} می‌خندیدیم که همیشه یه سری صحنه ناجور از زیردستش در می‌رفت که سانسور کنه و همیشه توبیخ می‌شد. دلم لک زده برای اون دیوار خرابه کنار *خیابون شریعتی* که هر هفته سایه دماغ ِ *ملیکا* می‌افتاد روش و ما می‌خندیدیم و این‌قدر این اتفاق افتاد که آخر رفت و دماغش رو عمل کرد؛ خبر داری ازش؟» گفتم: «اومده امریکا، دیترویت. تو یه شرکتْ نقشه‌کشی می‌کنه، با ساعتی ۲۰ دلار. مادربزرگش که مرد، گفت دیگه برنمی‌گردم، و برنگشت.» دوستم خواست حرف ملیکا رو عوض کنه، گفت: «این‌جا توی امریکا چرا همه این‌قدر احمق‌اند؟ اینا فرق ایران و عراق رو نمی‌دونن چیه.» گفتم: «چرا برنمی‌گردی؟» گفت: «از اون‌جا متنفرم. از همه اون خیابون‌ها و آدم‌های توش بدم می‌آد.» یادش رفت که آدم‌های توی این خیابون‌ها من و اون بودیم. که خیابون ِ من و اون با خیابون ِ بقیه فرق می‌کرد. که اگه فرق نمی‌کرد ۱۴ سال بعد من هنوز توی این خیابون‌ها راه نمی‌رفتم و سرب و سیگار رو با هم نمی‌فرستادم توی ریه‌هام و در حالی‌که آدم کناری‌م داره {بنیامین} گوش می‌کنه من {محسن نامجو} گوش کنم و بعد برم خونه فیلم‌نامه‌م رو بنویسم. که اگه توی این خیابون‌ها راه نمی‌رفتم دیگه عاشق ِ تو نمی‌شدم. فردای اون شبْ مقدمه چاپ جدید ِ کتاب سینمای تارکوفسکی ِ بابک احمدی رو اسکن کردم و براش فرستادم و براش نوشتم که: «این رو بخون؛ می‌فهمی که چرا احمدی هنوز توی ایران مونده.» باید بدم تو هم بخونیش؛ وقتی که داره از صف‌های مغموم و ساکت ِ جلوی *سینما عصرجدید* می‌نویسه، سال‌های خاکستری‌تر از الان ِ دهه ۶۰، آدم‌هایی که منتظر بودن تا بلیت فیلم‌های {تارکوفسکی} رو برای ساعت ۲ شب بخرن، فیلمایی که به زبان روسی و بدون زیرنویس پخش می‌شد و هیچ‌کس هیچی از اونا نمی‌فهمید، ولی هیچکس تا آخر فیلم یک کلمه حرف نمی‌زد و از جاش تکون نمی‌خورد. آدمایی که توی همون صف‌ها با هم دوست شدن و عاشق شدن و ازدواج کردن و طلاق گرفتن و خیلی‌هاشون دیگه این‌جا نیستن. ولی هیچ‌کدوم‌شون رو پیدا نمی‌کنی که وقتی یاد اون روزا بیفتن، دلشون برای یه چیزی، که نمی‌دونن چیه، تنگ نشه.

*نگار*، زن ِ *حمید* رو که یادته؟ گیر داد که من باید برم، برای ادامه تحصیل و دکترام رو بگیرم. حمید می‌گفت: «من مستندسازم. بیام اون‌جا چه کار کنم؟ تو برو. من اینجام.» نگار می‌گفت: «اگه من رو دوست داری باید باهام بیای.» به حمید می‌گفتم: «به‌ش بگو می‌خواد دکترای چی رو بگیره؟ دیگه چی می‌خواد یاد بگیره؟ مگه اون نبود که عاشق ِ {مارگریت دوراس} بود و کتاب باران تابستاناش
و این جمله که: چرا آدم باید چیزایی رو یاد بگیره که بلد نیست؟» حمید هیچی بهش نگفت. عاشق‌اش بود. روزهای آخر فقط عشق ممنوع ِ {مدونا} رو گوش می‌کرد و زیر لب می‌خوند: «روزی روزگاری، یه پسری بود، یه دختری... که جنس ِ زندگی‌شون با هم فرق می‌کرد.» یه روز تلفن کرد و گفت: «توی محضر چهار تا شاهد لازمه. اگه می‌تونی بیا.» محضردار که خطبه طلاق رو می‌خوند، نگار یه‌ریز گریه می‌کرد و حمید دستش رو گرفته بود و دلداریش می‌داد. یارو نمی‌فهمید این دیگه چه جور طلاقیه؟ نگار هم رفت. اولش نتونست ویزا بگیره. اون هم یه ازدواج صوری کرد تا بتونه ویزا بگیره. نمی‌دونم حمید فهمید یا نه؟ هیچ‌وقت جرأت نکردم ازش بپرسم. چند وقت پیش نگار از شیکاگو تلفن کرد. پرسیدم: «دانشگاه خوبه؟» گفت: «هنوز نرفتم سراغش. باید یه کم کار کنم تا بتونم روی پای خودم وایسم. خیلی ازم وقت می‌گیره.» ازش نپرسیدم که چه کار می‌کنه، که می‌دونستم سختشه که جواب بده، و بهش نگفتم که چند سال بعد، توی ۴۰ سالگی، دیگه چی می‌خواد توی دانشگاه یاد بگیره؟ گفت: «یادته اون شبایی رو که می‌اومدی خونه ما، با پروژکتور فیلما رو می‌نداختیم روی دیوار و تا صبح این‌قدر چایی می‌خوردیم و فیلم می‌دیدیم و حرف می‌زدیم که یادمون می‌رفت دنیای دیگه‌ای هم وجود داره؟» گفت: «بعضی وقتا از خودم می‌پرسم اون دیوار ِ سفید خونه‌مون دلش برای ما و فیلمایی که روش می‌افتاد تنگ نمی‌شه؟» و من بهش نگفتم که هر وقت از جلوی خونه سابق‌شون رد می‌شم، جرأت نمی‌کنم حتی به درش نگاه کنم، چون می‌ترسم که روح اون دو تا رو ببینم که دو تا کوله‌پشتی انداختن پشت‌شون و دست هم رو گرفتن و می‌گن و می‌خندن و من ازشون می‌پرسم: «کجا می‌رین این‌موقع؟ کجا می‌رین وسط بهار، وسط تابستون، وسط پاییز، وسط زمستون؟» و اونا هر دفعه می‌گن: «ماسوله.» ازش نپرسیدم که دلش برای ماسوله تنگ نشده، که همیشه می‌گفت: «آخر دنیاست برای ما.» می‌دونستم که عاشق ِ پاریس تگزاس بود و می‌گفت که چه‌قدر *تراویس* رو می‌فهمه و یه عکس ِ ناواضح از یه خونه تو ماسوله رو توی خونه‌شون داشت، که اولین بار با حمید توی اون خونه خوابیده بود، و می‌گفت: «این‌جا پاریس ِ ماست: ماسوله- پاریس- تگزاس!» برای همین فقط به‌ش گفتم: «فیلم آخر {وندرس} رو دیدی؟» گفت: «نه. این‌جا فیلم ِ اروپایی سخت و دیر پیدا می‌شه.» و من بهش گفتم: «تازگی‌ها جلوی *کافه نادری* دی‌وی‌دی می‌فروشن ۱۰۰۰ تومن. از اون‌جا خریدمش.» هیچی نگفت.

حالا تو نشستی جلوی بوم سفیدت و من از پای نوشتن بلند می‌شم، می‌آم می‌بوسمت. بی‌قراری می‌کنی و می‌گی: «من این‌جا نمی‌تونم نقاشی کنم. باید برم.» و من می‌تونم آسمون‌خراشای *منهتن* رو بالای سرت ببینم. می‌گی که حال‌ت از صدای «باقالی ِ تازه، کیلویی ۳۰۰ تومن»ی که از تو کوچه می‌آد به هم می‌خوره. از صاحبخونه‌ای که از ترسش باید هر دفعه که من می‌آم پیش‌ات، منتظر یه فاجعه باشی متنفری. از ایران متنفری. از این خیابونا بی‌زاری. محدودیت مریض‌ات می‌کنه. و باید بری. و من بهت می‌گم که: «تو توی نیویورک از چی می‌خوای نقاشی کنی؟ من از چی بخوام بنویسم؟» که: «این فیگورهای رنج‌کشیده تو و این نوشته‌های من فقط با همین صدای باقالی‌فروش و با همین صاحبخونه عوضی و توی همین خیابونایی که ازشون بی‌زاری و با همین محدودیت ِ غریب، اتفاق می‌افتن.» که: «عشق من به تو همین‌جوری خاص می‌شه؛ که نتونم تو خیابون ببوسمت و مجبور شم ۲۰ دقیقه سر کوچه منتظر بمونم که برام اس‌ام‌اس بزنی که از صاحبخونه خبری نیست و من، تازه اگه شرکت *تالیا* محبت نکنه و اس‌ام‌اس‌ات ۴۰ دقیقه بعد به دستم نرسه، بیام و تو چراغا رو خاموش کرده باشی و شمعا رو روشن کرده باشی و صدای موسیقی ِ آبی ِ {کیشلوفسکی}
بیاد و من آروم تکیه‌ات بدم به دیوار و بی‌سروصدا ببوسمت.» توی نیویورک کِی می‌شه بوسیدن رو این‌جوری تجربه کرد؟ حالا تو از جنگ می‌گی و از «پاسپورت ِ دوم»ی که لازم می‌شه. حسرت ِ دوست‌ات *لاله* رو می‌خوری که داره با اون پسر امریکایی‌یه ازدواج می‌کنه و می‌ره -- و من بهت نمی‌گم که حاضرم باهات شرط ببندم که لاله وقتی پاش برسه به امریکا و دوستش، به جای ِ فارسی ِ دست‌وپا شکسته‌ای که این‌جا مجبوره حرف بزنه، به زبون مادریش حرف بزنه و لاله مجبور شه که به‌جای بلبل‌زبونی‌های این‌جاش، به یه انگلیسی ِ نصفه‌نیمه حرف بزنه، چه‌قدر زود همه احساساتش رو باید از اول تعریف کنه و دلش می‌خواد برگرده همین‌جا و با همون *مهران* ِ قراضه روی چمنای جلوی *خانه هنرمندان* ولو بشه و گپ بزنه -- و من نمی‌فهمم که وقتی جنگ بشه و تو توی نیویورک باشی و اخبار رو از *سی‌ان‌ان* نگاه کنی و به پرت‌وپلاهای همیشگی ِ {کریستین امان‌پور} گوش کنی، چه‌جوری می‌تونی یاد *شیرینی‌فروشی لرد* و کافه‌ش و قهوه فرانسه عالی‌ش و گاتاهایی که همیشه با هم می‌خریم و با قهوه‌مون می‌خوریم و دست هم رو می‌گیریم نیفتی و نگران نشی که: «الان که جنگه، اون‌جا خراب شده یا هنوز هست؟» وقتی نتونی این رو بدونی، پاسپورت دوم دیگه به چه دردت می‌خوره؟ باهاش کجا می‌خوای بری؟

می‌دونی عزیز ِ من، تو با نقاشی سر و کار داری، نه با ریاضی و فیزیک. من به نوشتن و فیلم زنده‌ام، نه به علوم فضایی و مکانیک. و هویت ِ من و تو، اصالت ِ من و تو، اثر ِ من و تو، می‌دونی از کجا می‌آد؟ از «درد»، و از دردی که توی همین کوچه و خیابونای -- به‌ظاهر -- نفرت‌انگیز به من و تو تزریق می‌شه. {امیر نادری} رو ببین: امیر نادری وقتی «امیر نادری» شد که این‌جا دونده و آب، باد، خاک رو ساخت، که دردش، درد ِ «آب» بود، کِی؟ اول دهه ۶۰، که همه ما داشتیم از عطش می‌سوختیم. رفت نیویورک و ۲۰ سال ِ بعد داره ماراتون می‌سازه، که درد ِ طرف اینه که بتونه رکورد حل‌کردن ِ جدول در یک روز رو بشکنه؛ فرق قضیه رو می‌فهمی کجاست؟ تازه اون تنها کسی‌یه که رفت و این‌قدر بدبختی کشید تا بالاخره تونست کار کنه.

عزیز من! اگر سوررئالیست‌های فرانسوی توی یه کافه دور هم جمع می‌شدن و چشم‌هاشون رو می‌بستن و «سعی می‌کردن» که خواب ببینن و از این تجربه برای خلق آثارشون استفاده کنن، ما تنها مردمان ِ جهانیم که داریم سوررئالیسم رو «زندگی می‌کنیم» و قدرش رو نمی‌دونیم که چه‌قدر می‌تونه به کار خلق ِ هنرمون بیاد. سه‌شنبه‌ها، توی همین جلسه‌های هفتگی ِ تهران‌اوه‌نیو، ما دور هم می‌شینیم و، با چشمای کاملاً باز، اتفاقاتی رو که توی هفته برامون افتاده برای هم تعریف می‌کنیم و تو نمی‌دونی که توی همین حرفا چه‌قدر ماجرای سوررئال می‌شنوی که هر کدومش می‌تونه ماده خام چند تا اثر هنری باشه. ماده‌های خامی که {آندره برتون} و {دالی} و {بونوئل} شاید آه‌اش رو می‌کشیدن تا به‌دست بیارن، چه برسه به امریکایی‌های همیشه فرمالیست، و ما رؤیای سرزمین‌هایی رو توی سرمون پرورش می‌دیم که اون‌جا همه چی بهمون می‌دن و فقط یه چیز رو ازمون می‌گیرن: خودمون رو.

می‌دونی چیه؟ یه چیزایی توی زندگی ما هست و یه تجربه‌هایی که فقط ما درکشون می‌کنیم، که من به هیچ قیمتی دلم نمی‌خواد تجربه‌شون رو از دست بدم: این که توی کشوری زندگی کنی که سه تا رییس‌جمهور ِ پشت‌سر هم‌اش، {هاشمی رفسنجانی} و {خاتمی} و {احمدی‌نژاد} باشن (تو نمی‌دونی داشتن ِ یه رییس‌جمهور ِ عجیب و تماشای عکس‌اش با گرمکن ورزشی ِ سفید و گل‌وگشاد، در حال زدن ضربه پنالتی به دروازه‌بان تیم ملی چه تجربه هنری ِ مهمی محسوب می‌شه -- که فقط عکس‌اش یه اثر کاملاً کانسپچواله و ما این رو درک نمی‌کنیم --. یا فقط نگاه‌کردن به کیک زردی که به‌افتخار «فن‌آوری هسته‌ای»، معصومانه، سفارش ِ پخت‌اش رو داده و بعد یه شیرینی‌پز ِ شیطون پیدا شده و دو تا مناره سبزرنگ گذاشته روی کیک و یه اثر ِ اروتیک خلق کرده و عکس این کیک به تمام دنیا مخابره شده، واقعاً یه تجربه مهم سوررئالیستی‌یه). بسیجی‌های ما، که سعی می‌کنن هر چه بیش‌تر خودشون رو خشن و ترسناک نشون بدن، برای هم تبریک *عید فطر* و جوک‌های بی‌ادبی اس‌ام‌اس می‌کنن و یواشکی برای هم ویدئوهای {آرش} رو کپی می‌کنن و {اِبی} و بنیامین گوش می‌کنن و آخر شب غنائمی رو که از دخترا و پسرا جمع کردن، بین ِ هم تقسیم می‌کنن. دخترهای ما با دماغ‌های همه‌مثل ِهمْ عمل‌کرده و لباس‌های من‌درآوردی‌شون و آرایش‌های چندکیلویی‌شون و حرف‌های ساده و شخصیت‌های الکی پیچیده‌شون و معلق‌بودنشون بین {مریم مقدس} و {شکیرا}. رانندگی‌ها و ترافیک و آلودگی هوا و میزان معتادان و آمار تصادف‌های ما، {علی دایی} و {رضازاده}، دولتی که هر روز حرف ِ روز قبل خودش رو تکذیب یا فراموش می‌کنه و انگار نه انگار. همه اینا و خیلی چیزای دیگه بی‌نظیرن و من و تو باید بفهمیم که یعنی چی. دیروز، توی روز روشن، یه کاروان چهار نفره شتر داشت از وسط *خیابون پاسداران* رد می‌شد و پشتش ویترین ِ یه فروشگاه لباس زنونه، با مانکن‌های سکسی-اسلامی‌‌اش، داشت می‌درخشید، و همه چیز عادی بود و کسی تعجبی از این بابت نداشت. می‌دونی این یعنی چی؟ می‌دونی این یعنی یه ذات هنری ِ فوق‌العاده مهم؟!

گزارش {شان پن} رو بعد از سفرش به ایران خوندی؟ یادته چه‌قدر ساده‌لوحانه و کودکانه و «بد» بود؟ و دلیلش چی بود؟ این که همین حرفا رو نفهمیده بود. نفهمیده بود که ایران با عراق فرق می‌کنه. این که ایران با مکزیک هم فرق می‌کنه (این حرف دیگه حالم رو به هم می‌زنه که: «تهران عین ِ مکزیکوسیتی‌یه.» نیست، همین). شان پن این رو نفهمیده بود که تجربه بوسیدن من و تو، منحصره به ایران، تهران، خیابون فلان، ۱۳۸۵، و توی دنیا منحصربه‌فرده. حتی نفهمیده بود که وقتی رفته به *نماز جمعه* و روی پشت‌بوم قایم شده و اون طرف ِ بوم آقای {جنتی} داشته به امریکا فحش می‌داده، خودش موضوع یه اثر هنری شده بوده. و حتی نفهمید که حتی یکی از اونایی که تو *خیابون فرشته* دورش جمع شدن و ازش عکس و امضاء گرفتن، حاضر نمی‌شه برای یه ساعت هم که شده لباس‌هاش رو با لباس‌های بی‌ربط ِ اون عوض کنه. فقط فکر کرده که چون امریکایی‌یه، پس همه چی رو فهمیده، و کاملاً اشتباه کرده بوده.

*

می‌دونم که می‌سوزی برای «مادربودن». به من می‌گی: «خواب دیدم که یه بچه دارم، که باباش تویی.» از خواب که بیدار می‌شی می‌گی: «هنوز لپ بچه و کون‌های قلمبه‌اش رو، که تو گازشون می‌گرفتی و من خوشم نمی‌اومد، توی دستام حس می‌کنم.» و ادامه می‌دی: «بیا با هم از این‌جا بریم و اون‌جا با هم ازدواج کنیم و مامان و بابا بشیم. تو هم هر چه‌قدر خواستی کون بچه‌مون رو گاز بگیر.» می‌دونی که من می‌میرم برای این کار و برای بوی بچه، که بوی شیر و استفراغه. ولی می‌دونی، دلم نمی‌خواد یه روزی بیاد که بعد از آب‌دادن ِ باغچه جلوی خونه، یه بطری آبجو دست بگیرم و روی ننو بشینم و خودم رو تکون بدم و به بچه‌مون بگم: «می‌دونی بچه، دلم لک زده واسه *خیابون طالقانی* و یکی از اون سه‌شنبه بعدازظهرهای تهران‌اوه‌نیو و قهوه و چای ِ سرد و بی‌مزه‌اش و وایسادن توی بالکن‌اش و سیگارکشیدن و از پشت تیرکمون‌خوردن و به {سهراب} و {سیما} و {ژینوس} و {حامد} و {عارفه} و {شادی} و بقیه گوش‌کردن و...» این رو دوست ندارم. این جمله‌ها مال من نیست.

تو، ولی می‌ری. یه روزی، نه خیلی دور. و یه روز بهم تلفن می‌زنی تا بگی که دلت برای یه جایی تنگ شده. برای یه کارایی تنگ شده. که یه چیزایی هست که اون‌جا کسی نمی‌فهمه. مثلاً این که صبح ِ یه روز تابستونی گیر بدی که *حلیم* می‌خوای و من راه بیفتم توی تهران، برای پیداکردن یه چیزی که فقط زمستونا پیدا می‌شه. و تو اس‌ام‌اس بزنی که: «برگرد دیوونه. شوخی کردم.» و من جواب بدم: «غلط کردی شوخی کردی.» و این‌قدر بگردم که بالاخره، 20 کیلومتر اون‌ورتر، از یه جای دیوونه‌تر از خودم و تو، حلیم پیدا کنم و بخرم و بیارم تا با هم بخوریم. دوستای امریکایی‌ات بعیده از این داستان چیزی سر در بیارن. فقط یادت باشه اون روزی که زنگ می‌زنی تا این داستان رو دوباره برای هم تعریف کنیم، سه‌شنبه نباشه، که من جلسه رو از دست ندم. بچه‌ات که بزرگ شد، حتماً فیلم مخمل آبی ِ {دیوید لینچ} رو بده بهش تا ببینه، تا شاید از شر ِ شیمی‌خوندن خلاص شه. و از طرف من، گاهی، حتماً کون‌اش رو گاز بگیر.


 


 

Saturday, May 9, 2009

زندگی جدید

خوب ما بالاخره بعد 30 ساعت پروازهای مختلف رسیدیم به ایالات متحده، سرزمين فرصت ها! زندگی جدید ما توی یک شهر کوچیک دانشجوییه به نام استیت کالج. جای بدی نیست، پر از درخت و جنگل و سنجاب و از این جور چیزا. خلاصه آدم دلش برای دود و ترافیک تهران تنگ می شه. خلاصه ملالی نیست جز دوری دوستان

Sunday, April 26, 2009

مشهد

رفتیم مشهد. سفر دوروزه خوبی بود. استقلال هم که ظاهرا در همین شهر قهرمان شد و از قهرمانی اش هیچ نصیب ما نشد جز تاخیر پرواز و برخورد با خیل عظیم طرفداران این تیم در فرودگاه که کم مانده بود آدم را بخورند زنده زنده. صحنه هایی دیدیم که واقعا آدم وحشت می کرد. خوب این هم از روز های آخر عمر ما در این شهر که بالاخره از این چیزها هم دیدیم تا لال از دنیا نرویم

Monday, April 6, 2009

50 تومنی پیر من

امروز بازم رفتم به دانشگاه تهران. محیط همون محیطی بود که سال 80 با هزار امید و انرژی پا گذاشتم بهش. دانشگاه همان دانشگاه بود و بوگندش هم همان بوگند همیشگی. اما نه من مصطفی 8 سال پیشم و نه بقیه آدمهای آن سال ها را می توانی به سادگی پیدا کنی

Sunday, April 5, 2009

قمار

فکر می کنم هر حرفی که زدم تا حالا یاوه بود. جفنگ محض. حرفی که آدم خودشم بهش عمل نکنه جز ورور چی می تونه باشه؟

چه حسی داره وقتی ببینی باختی؟ چیو؟ یه چیزایی که ارزش داشته و الان دیگه باختیشون! نیشخند می زنم به خودم. نشستن و شعر خوندن و غصه خوردن هم فایده نداره. اصلا خیلی چیزا رو نمیشه جبران کرد

Wednesday, March 18, 2009

دلتنگی

داشتم برای بلاگ یکی از دوستان کامنت می ذاشتم و حرف رفتن و اینها بود. حالا که دیگه همه چیز جدی شده و چیزی به رفتنم نمونده کم کم دارم یه حس نستالژیکی پیدا می کنم. با مامانم که حرف می زنم بغض می گیره ته گلومو ... بعضی از دوستام ... نمی دونم واقعا باید چی کار کرد؟

Tuesday, February 24, 2009

Huh?

Well, when writing this, it's 2:07 am and I'm sitting on a chair in Moshanir's Camp in Kerman, just have watched "The curious case of Benjamin Button." Such a great movie!

I was thinking these days to close my blog. Because I had this feeling that I have absolutely nothing to say! But, now at this very moment things are coming to my mind, though I still think that I have nothing new but some absurd thoughts! Things such as:

Arezoo is going to have a face exactly same as the Ben Button's one when she becomes old!

Everything is going to be new: a new year, new life, new academic degree, new advisor, new place to live, maybe even New York City!

Each friend of mine means something to me, but I'm going to handle this!

I hope I mean something to my friends too!

Well, what's next? Lets see, I don't know either.

Tuesday, January 27, 2009

ارتفاع، برف، اوج

شاید نباید از بارگاه سوم بر می گشتم. شاید باید کوله ام را همین حالا بردارم و بزنم به دامنه توچال، به هوای پهن دشت با منظره سیاه سنگ و چشمه نرگس. اصلا شاید نباید کوله برداشت تا مطمئن باشی بی هدفی و بی مقصد. مگر نه که مقصد مال زندگی است و در کوهستان آن را بی خود برای خودمان نعریف کرده ایم. تا چه پیش آید

Saturday, January 17, 2009

نیستم

فکر نمی کنم پس نیستم

این روز ها بد جور علاف هستم! دیگه نه دانشگاهی هست نه تزی نه مقاله ای نه هیچی. با این وضعیت کلیرنس هم که معلوم نیست کی برم و فعلا اوضاع همینه که هست. صبح، نه بهتره بگم ظهر از خواب بلند میشم و هلک و هلک میرم سر کار. بیچاره این مدیر من که از فرط قحط الرجال جرات نداره چیزی بگه بهم. خلاصه یه چایی می خورم و علافی می کنم تا عصر. بعد خونه و قهوه و موزیک و فیلم و دوباره خواب. این سیکل هر روز تکرار میشه. خوبه همینو می خواستی؟

Sunday, January 11, 2009

فون بوک

پیرو حالات غریبی که در پست قبل به آن اشاره شد، اینجانب دست به قتل مرحوم موبایل عزیزم زده و این یار چندین و چند ساله را به سرای آخرت فرستادم. از آنجا که حافظه حقیر بسیار ضعیف است هرگز موفق به حفظ شماره تلفن ها نبوده و به حافظه دوست مرحومم متکی بودم. لذا از عموم مومنین و مومنات خواهشمند است، شماره تلفن و نام خود را به این جانب مجددا اس ام اس فرمایید تا در فون بوک ذخیره کنم.

با تقدیم احترام.

سیم کارت داغدیده 09121055594

Saturday, January 10, 2009

اخلاق سگی

اخلاق سگی من که نمی دونم از چی ناشی میشه گاهی میاد سراغم و دهن همه اطرافیان رو سرویس می کنه. دهن خودم رو هم البته. اصلا من پریود شدم اشکالی داره؟

Monday, January 5, 2009

بهشت احمق ها

یاد لیبرال دکالوگ راسل افتادم و یکی از فرمان هاش که: هرگز حسرت کسانی رو که در بهشت احمق ها (فولز پارادایز) زندگی می کنند رو نخورید چون فقط یک احمق می تونه فکر کنه چنین جایی بهشته! و به این فکر می کردم که چقدر زندگی در بهشت احمق ها برای من لذت بخش بوده و چقدر دلم تنگ می شه گاهی برای اون روز ها

Saturday, January 3, 2009

تناقض

دیدی وقتی تو حل یه مساله به تناقض می رسه چه حسی به آدم دست می ده؟ اصلا برهان مزخرف خلف همینه دیگه وقتی به تناقض رسیدی فرض اولیه غلطه. حالا چی میشه اصول ذهن آدم با هم متناقض باشند؟ دیوونه کننده است نه؟ البته می تونی مثل من بی خیال شی. ممنونم که تناقض منو تحمل می کنی دوست عزیز من