Tuesday, December 14, 2010

اینترنشنال چیتینگ

از امتحان بدوبدو می آیدمبیرون. یک جای دنج پیدا می کنم تا کامپیوتر کند و بساط اسکایپ رو راه بندازم. از امریکا تا هند! خوب چه سوالایی رو بلد نیستی؟ سریع جوابارو می گم تا قبل از وقت امتحان بتونه همه رو بنویسه. و اینطوری ما شدیم دو متقلب جهانی که قطر زمین هم مانع از تقلب ما نشد. به هر حال دو تا امتحان قبلی رو با فاصله دو پا از هم تقلب کرده بودیم و باید این یکی رو هم یک کاریش می کردیم

Tuesday, December 7, 2010

پاتوق

بعضی آدم ها به یک جایی احتیاج دارند که گاهی بروند، بشینند، قهوه ای بخورند و گپی بزنند. پاتوق قبلی من دونات دو در دو بود در ساختمان پارک پرنس، درست زیر شرکت مشانیر که وقتم را روزها در آن می گذراندم. بی نقص نبود اما خوب بود. در این یک سال و هفت هشت ماه گاهی می رفتم استارباکس و گاهی هم دانکین دوناتس. اما هیچ کدام آن طور نبود که باید باشد. انگار یک جایشان می لنگید. دیروز ولی بالاخره پاتوق جدیدم را پیدا کردم: سینس کافه یا همان کافه مقدس خودمان. قهوه و چای عالی و محیطی خودمانی و کوچک

Sunday, November 28, 2010

خوردنی های ایرانی

از دیار دوست برایمان مغز آفتابگردان مز مز و لواشک لقمه ای به به آورده اند. الهی کوفتتان بشود ای مومنین و مومناتی که بدون ما از این چیز ها می خورید و یاد ما هم نمی کنید!

Saturday, November 20, 2010

کرسی شعر

گاهی فکر می کنم آدمها اگر کرسی شعر نگویند می میرند.

Tuesday, November 16, 2010

باران

باران که می بارید، سرش را می چرخاند به سمت پنجره. خیابان را نگاه می کرد و درخت های قدیمی اش را. گاهی هم سرک می کشید به پنجره رو به شمال تا بتواند کوه ها را ببیند به امید اینکه برف گرفته باشند و سفید شده باشند. هنوز هم وقتی باران می بارد پنجره ای هست مه بشود به بیرون نگاهی انداخت. اما گویی سالهاست که گذشته است از آن روزها. از آن روزهای بارانی در پس روزهای آفتابی.

Monday, November 15, 2010

کلاف گره خورده

ما آدمیان موجوداتی هستیم بسیار پیچیده. روابطمان با هم نیز همین قدر پیچیده است. در این میان آنچه بسیار سخت است قضاوت است. و عجیب آن که ما به راحتی یکدیگر را قضاوت می کنیم.

Thursday, November 4, 2010

از بهار تا پاییز

امروز یک روز پاییزی است. دقیقا هجده ماه پیش ساعت شش و نیم صبح از تهران پریدیم به قطر و بعد به واشنگتن دی سی و بعد به استیت کالج. حالا دیگر یک سال و نیم از آن روز بهاری گذشته است.

Thursday, October 28, 2010

Two touching talks

I went to two touching talks during in two days. One was by a holocaust survivor and the other was about the ethics of global warming. You wouldn't have a beating heart if they did not affect you deeply.

Thursday, October 21, 2010

فلش بک

گاهی چند بند شعر یا یک تکه آهنگ بدجوری با بعضی خاطره های آدم گره می خورن. اونوقت تو یهو بعد دوسال یه روز نشستی پشت کامپیوتر و داری کار می کنی و مدیا پلیر بازه که خیلی اتفاقی آهنگه میاد. و تو می ری به گذشته و همه خاطرات تلخ و شیرینش می آد جلوی چشمت.

Wednesday, October 13, 2010

شاملو می خواند در گوشم با آن صدای گیرایش: " انسان سخنی نگفت تنها او بود که جامه به تن داشت و آستینش از اشک تر بود" و من با خود می اندیشم که زندگی انسان چقدر دردناک است

Thursday, October 7, 2010

فووووووووووووووووووت

چه خاکی گرفته روی این بلاگ سیاه. گفتم فوتی کرده باشم بلکه سر و وضعش کمکی بهتر بشه. البته ننوشتن من از سر کم حرفی نیست؛ ازعوارض جانبی مشغله زیاد است و دل تنگ

Tuesday, September 7, 2010

باز هوای وطنم آرزوست

هوای خنک ماه سپتامبر از پنجره یک راست می خورد توی صورتم. از اتاق صدای محسن نامجو می آید: "خالی خمم فتاده ز صافی می / خواهی به شعر نابت مهمان کنم" می روم به دو سه سال پیش. میدان ونک، مشانیر، دونات شاپ، جمع دوستان صمیمی ایران، ... و حسرت حس و حال آن روزها روی سرم خراب می شود

Sunday, August 8, 2010

توهم

یکی از همین روزها، از همین روزهای معمولی. از خواب که بلند شوی من دیگر نیستم. آب ولی از آب تکان نمی خورد. انگار که هرگز نبوده ام

Friday, July 30, 2010

پرچم

پرچم کشور قلب من

زلف بلند و پریشان توست

به اهتزاز در آمده در باد

رهاییش در بندم می کند

و تیرگی اش نور چشمم

Monday, July 26, 2010

روز هرگز

همه چیز از آن روز شروع شد. روزی مثل همه روزها. یک روز آفتابی در ماه سیزدهم سال

Monday, July 19, 2010

بی خوابی

من که به طور عادی هم شب ها خوابم نمی برد، امشب آمده ام دانکین دوناتس بلکه محیط بیدار اینجا کمکم کند برای انجام کار مفید! این را باید گفت که دونات مزخرف دانکین که به قول خودش آمریکا با آن می چرخد هیچ قابل مقایسه با دونات های عالی پارک پرنس (حوالی میدان ونک)نیست. دخترک چینی که پشت میز کناری من نشسته دارد مقاله می نویسد آن هم با فونت بنفش! پسر روبرویی که دارد با دوستانش گپ می زند با هیجان می گوید: ایتس فاکینگ هیلریس! و من دارم گوش می دهم به شعر رومی با صدای مسعود بهنود:

اگر چراغ دلی دان که ره کجا باشد

وگر خدا صفتی دان که کدخدات منم

Wednesday, July 14, 2010

الهام

نوشتن ام می آید. انگار که می خواهم بنویسم تمام دنیا را و حس نوشتنم را

Thursday, July 1, 2010

آه

آخرین نشانه ات را که زدودم

دیدم دلم برایت تنگ شده است

هرچند

من اگر رفتم

از تو هم خبری نشد

Thursday, June 17, 2010

سرزمین فرصت ها

روزی روزگاری گمانم این بود که اگر راهی هست برای موفقیت، آن را باید در امریکا جست. یادم می آید دوست تازه از فرنگ برگشته ای می گفت که مثلا تو فکر می کنی شادمهر عقیلی در ایران موفق تر بود یا کانادا؟ و جواب من در ذهنم روشن بود: کانادا! اما الان می فهمم اگر قرار است آدم کاری بکند کارستان، باید در سرزمین مادری باشد، نه سرزمین فرصت ها

Monday, June 14, 2010

سالگرد انتخابات ایران در واشنگتن

سالگرد انتخابات مراسمی تدارک دیده شده بود در شهر واشنگتن. نمی دونم چرا با دیدن چهره و برخورد مجریان مراسم که با بلندگو شعار می دادند حس بدی بهم دست داد. بعد که برخورد تند علی افشاری رو دیدم با دانشجوهایی که عکس بزرگ مهندس موسوی رو گرفته بودند بیشتر نگران شدم. گنجی و نیکاهنگ رو هم دیدم که بحث می کردند راجع به این که رهبران جنبش باید نقش خودشون رو در حوادث دهه شصت روشن کنند. در آخر هم بساط دریوزگی بود که تی شرت بخرید و دونیت کنید که هزینه مراسم تامین بشه. الان بیشتر از همیشه مطمئنم که هر تغییر مفیدی اگر قراره اتفاق بیفته باید از کف خیابون های تهران باشه و به دست مردم مهربان ایران. مردمی که شاید ظاهرا متوسط تحصیلات و کمالاتشون خیلی پایین تر از آدمهایی باشه که من تو واشنگتن دیدم، اما صفاشون خیلی بیشتره. مردمی که طی این سالها یاد گرفته اند تحمل کردن همدیگرو و شرایط سخت کشورشون رو با گوشت و پوست و استخون درک می کنند. این جماعت رو که دیدم این فکر به ذهنم اومد که من هم اگه مدتی دور باشم کم کم به مزخرف گویی خواهم افتاد.

پی نوشت: برای آدم هایی مثل گنجی، نیکاهنگ کوثر و علی افشاری احترام قائل بوده و هستم، مخصوصا دو تای اولی!

Monday, May 24, 2010

بلاگ قراضه من

مدتی است اینجا خاک گرفته! شروعش به خاطر ترم رو به پایان اسپرینگ بود که با کلی پروژه و مقاله و این مزخرفات فکرم رو به شدت مشغول کرده بود. حالا دوباره آمده ام دستی بکشم به سر و روش. ظاهرا دوستان با سرویس کامنتینگ بلاگ هم مشکل دارند. قبلا از هالواسکن استفاده می کردم که نمی دونم چرا از دسترس خارج شد. به نظرم رسید بدک نیست یا سرویس کامنینگ رو عوض کنم، یا کلا برم یه جای دیگه مثل بلاگفا. گرچه فکر کنم تو بلاگفا آدم مجبور میشه واسه اینکه فیلتر نشه دست به خود سانسوری بزنه. لطفا اگه سرویس کامنتینگ یا هوست مناسبی می شناسید خبر بدید. اگه هم نمی تونین اینجا کامنت بذارید ایمیل کنید.

sahraei@gmail.com


 

Tuesday, May 4, 2010

یک سال گذشت

سال گذشته در چنین روزی که چهارم ماه مه باشد، حوالی ساعت چهار بعد ازظهر طیاره ای در فرودگاه دالاس شهر واشنگتن به زمین نشست. احتمالا برای کارمندان فرودگاه و خدمه پرواز، این هم یک هواپیما بود مثل هزاران هواپیمای دیگر. اما برای ما، همه چیز فرق داشت. ما که تمام زندگیمان را چپانده بودیم در دو سه چمدان، و بیست و چند سال زندگی در جایی که وطن می نامیدیمش را انداخته بودیم پشت سر. حالا یک سال گذشته است از آن روز، دقیقا یک سال. فریدون مشیری در هدفون زمزمه می کند که " ... و اشک من تو را بدرود خواهد گفت. من اینجا ریشه در خاکم، من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم ..." دلم هوای جمع های دوستانه مان را کرده است، هوای کوهگردی های دسته جمعی. راستی اینجا هوا بارانی است، آنجا چطور؟

Tuesday, April 13, 2010

از من بگذر

غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
سر تا به پا عشقم ، دردم ، سوزم
بگذشته در آتش همچون روزم
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر

بگذار ای بی خبر بسوزم ، چون شمعی تا سحر بسوزم
بگذار ای بی خبر بسوزم ، چون شمعی تا سحر بسوزم

دیگر ای مه به حال خسته بگذارم ، بگذر و با دل شکسته بگذارم
دیگر ای مه به حال خسته بگذارم ، بگذر و با دل شکسته بگذارم
بگذر از من تا به سوز دل بسوزم
آه ، در غم این عشق بی حاصل بسوزم
بگذر از من تا به سوز دل بسوزم
آه ، در غم این عشق بی حاصل بسوزم

بگذر تا در شرار من نسوزی ، بی پروا در کنار من نسوزی
همچون شمعی به تیره شب ها
می دانی عشق ما ثمر ندارد ، غیر از غم ، حاصلی دگر ندارد
بگذر زین قصه ی غم افزا

غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
سر تا به پا عشقم ، دردم ، سوزم
بگذشته در آتش همچون روزم
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر


 

متن ترانه "از من بگذر" علیرضا قربانی

Monday, March 29, 2010

بهار

بهار که می آید دلم برایت تنگ می شود. برای گل های شمعدانی کنار پنجره. راستی هیچ می دانستی دخترک همسایه مان بوی تو را می دهد؟

Sunday, March 21, 2010

سال 88

سال 88 سالی بود که نوروزش را در کردستان گذراندم؛ کنار عزیزترین کسانم در میان مردمی بس مهربان

سال 88 سالی بود که خاتمی رفته بود. سالی که مرد نقاش از خانه بیرون آمده بود و چه محکم و چه استوار. سالی بود که امید بستیم به میرحسین که بیاید و رسمی نو در اندازد و او آمد و رسمی نو در انداخت

سال 88 سالی بود که تمام زندگیم را بستم در چند چمدان کهنه و نو و با شهری که بیست و سه سال در آن زندگی کرده بودم خداحافظی کردم. سالی بود که گذشتم از فراز اقیانوس اطلس تا قدم بر سرزمین فرصت ها بگذارم.

سال 88 سالی بود که لحظه لحظه اش در حسرت دوری از خیابان های تهران، منظره بی نظیر توچال و دلتنگی دوستان همراه گذشت.

سال 88 سالی بود که به هوس اضافه کردن یک حرف بزرگ، یک حرف کوچک و یک نقطه حقیر به اول اسمم، چند سال دیگر از زندگی را هم بخشیدم که برود تا به جای زندگی کردن باز هم درس بخوانم

سال 88 سال جنگل های سبز، رودهای آرام، و زمستان طولانی و پربرف بود. سالی که من در میان جمع و دلم جای دیگر! سالی پر از خاطره های خوب و بد، پر از تجربه، پر از خنده و غم، سالی مثل همه سالها

و حالا با همه این حرف ها رفته ایم در سال 89 ، بلکه امسال تخم دو زرده ای بگذاریم و گلی بزنیم به سر عالم

Monday, March 8, 2010

Green and Black

Where I live if you see dark black soil, it means that someone works on that land. Where you live its different! The color of soil doesn't mean anything. It is the green which means someone is working hard!

Wednesday, February 24, 2010

دو دیالوگ

ز: میشه لطفا تمومش کنی؟

م: یعنی مثلا چه کار کنم؟

ز: مثلا بری، بری پشت سرتم نگاه نکنی

م: می دونی بارها می خواستم این کارو بکنم اما آخه

ز: آخه چی؟

م: آخه نمی تونم آخه دوست دارم

---

ز: یعنی داری می ری؟ واسه همیشه؟

م: آره، گمونم دارم همینکارو می کنم

ز: آخه چرا؟

م: نمی دونم ، مجبورم انگار، کار دیگه ای نمی تونم بکنم، آخه خیلی دوست دارم، می فهمی خیلی

تو ای پری کجایی؟

دل من سرگشته توست

نفسم آغشته توست

به باغ رویاها چو گلت پویم

در آب و آیینه چو مهت جویم

تو ای پری کجایی

در این شب یلدا ز پیت پویم

به خواب و بیداری سخنت گویم

تو ای پری کجایی

Tuesday, February 23, 2010

آسمان و زمین

دوستی نوشته بود هرکجا روی آسمان همین رنگ است اما زمین با زمین خیلی فرق داره. وقتی که دلم برای ذره ذره زمین ایران تنگ شد، فهمیدم که راست می گوید

Monday, February 15, 2010

بلاهت

گاهی وقت ها شرایطی در زندگی آدم پیش می آید که حماقتش به رخ خودش کشیده می شود. لحظات دردناکی است، بسیار بسیار دردناک

Sunday, February 14, 2010

قهر

آنروز که به تلخی از خانه بیرون زدم، می خواستم قهر کرده باشم. گفتم ساعتی که نباشم زنگ می زنی و بر می گردم. امید داشتم به مهربانی ات. حالا که قریب به یک سال می گذرد می دانم که نه دلت برایم تنگ شده و نه حتی به ذهنت خطور کرده که کاش من برگردم. مشکل من بودم که رفتم.

Thursday, January 28, 2010

شعر

حضرت شاعر می فرماید:

خدایا دلبرم نارو به من زد، شرمسارش کن

خدایا یا بکش این دلبرو یا سازگارش کن

وفا کردم باهاش، اما رودست خوردم بد آوردم

تو هم این پرجفای بی صفت را بدبیارش کن

Sunday, January 24, 2010

از تهی سرشار

آنگاه که تهی شده بودم، آمدی و سرشارم کردی، سرشار سرشار

Tuesday, January 19, 2010

چکیده

خلاصه کنم؛ هرگز گمانم هم نبود که سکه من بعد از این همه پیچ و تاب خوردن در هوای زندگی به این جا برسد که رسیده است. حال که چنین است کمی با من مدارا کن، جای دوری نمی رود

Sunday, January 10, 2010

تعطیلات یا همان هالیدیز

حالا که داستان به اینجا رسید باید اعتراف کنم که کریسمس و سال نوی میلادی هیچ مزه عید نوروز را ندارد. یعنی بالکل وصله ایست ناجور وسط زمستان. یادم می آید چهارده پانزده ماه پیش بود که ویزای مریم و سعید آماده شده بود و خبرش را هم مریم با خوشحالی و هیجان از پشت تلفن می داد. آن روز کلی آرزو داشتم که ویزای من هم زود تر آماده شود و حتی یادم هست که می گفتم منتظر روزی هستم که وقتی طیاره از ایران بلند می شود بدانم که هرگز به آن کشور لعنتی باز نخواهم گشت. آرزویی که چندان هم به دلم نماند و خیلی زود آن روز فرا رسید. دقیقا هشت ماه و شش روز پیش

اما هرچه بیشتر می گذرد بیشتر یقین می کنم که مسافرت من باید شمال باشد و کیش و دور هم جمع شدن هایمان هم لواسان. کالیفرنیا و هاوایی و فلوریدا به درد من نمی خورد. رانندگی را من در همان جاده های خراب کویری دوست داشتم که بدانی از تهران که خارج شدی پنج شش ساعت دیگر می رسی به یزد و این را از تجربه بدانی نه از محاسبات دقیق جی پی اس. می دانی آن کویر بی انتها خیلی با صفا تر از جنگل های ویرجینیا و پنسیلوانیاست. می دانی من هنوز هم نمی دانم یک مایل چقدر طولانی است یا بیست درجه فارنهایت چقدر سرد است. می دانی وقتی جی پی اس می گوید ده ساعت دیگر از راه مانده برای من دو تا تهران-یزد است و دو ساعت همان راه کاشان-تهران. این ها ملموس تر است برای من. این ها را نوشتم در اول ترم بهار دوهزار و ده تا غر زده باشم برای دوستان بلاگستان از حال و روز این روزهای خودم