Friday, December 28, 2018

زخم‌های کهنه‌ی کودکی

روی مبل چرمی می‌شینم روبروش و زخم هام رو یکی یکی باز می کنم. درد داره ولی لازمه. زخم هام رو نگاه می کنه، گاهی همراه من درد می کشه، برام تحلیلشون می کنه و می بنده... آی کودکی از دست رفته من، دوستت دارم.

Tuesday, November 27, 2018

شال با صدای آیدا

چقدر صدای این دخترک دلنشینه. وقتی می‌گه «آخ ... چه بد زخمیه» آدم دردش میاد. آفرین به آیدا.

Tuesday, November 13, 2018

پسرک معصومی که کودکی من بود

از دریچه‌ی این سال‌ها به پسرک معصومی نگاه می‌نگرم که کودکی من است. دوست دارم در آغوشش بکشم، به چشم‌های نگرانش نگاه کنم و به او اطمینان بدهم که روزی بزرگ خواهد شد و قوی، و آن روز می‌تواند همه‌ چیز را رها کند. 

بخند پسرک کوچولوی معصوم.

کاش می شد برگرم به آن سال‌ها و پسرک را مراقبت کنم در مقابل همه‌ی کسانی که خنده‌اش را از او گرفتند و کودکی‌اش را تلخ کردند.

Tuesday, October 30, 2018

ًقاآنی

بفرموده باشد که:

چه غم ز بی کلهی؟ آسمان کلاه من است!
زمین بساط و در و دشت بارگاه من است.
دمی که مست زنم تکیه در برابر دوست
هزار راز نهانی به هر نگاه من است
هزار مرتبه بر تربتم گذشت و نگفت
که این بلاکش افتاده خاک راه من است

*‌بیت اولش را از زبان ابراهیم گلستان شنیدم در مصاحبه‌اش با رادیو فردا و به دلم نشست.

Tuesday, October 9, 2018

Autumn Leaves - Stringspace


The falling leaves drift by my window
The falling leaves of red and gold
I see your lips, the summer kisses
The sunburned hands I used to hold

Since you went away, the days grow long
And soon I'll hear old winter song
But I miss you most of all, my darling
When autumn leaves start to fall

Since you went away, the days grow long
And soon I'll hear old winter song
But I miss you most of all, my darling
When autumn leaves start to fall

I miss you most of all, my darling
When autumn leaves start to fall

Monday, October 8, 2018

تا قهوه خانه هست زندگی باید کرد

کارتل پاتوق هرروزه‌ام بود در فینیکس. مسیر بیست دقیقه‌ای دانشگاه تا قهوه‌خانه را معمولا پیاده می‌رفتم. اواخر پاییز تا اوایل بهار لذت این پیاده‌روی دوچندان می‌شد با هوای دلچسب بهاری صحرا. محله‌ی زیبای اش و میپل با آن همه گل و دار و درخت...
یکی از نگرانی‌هایم از نقل مکان به سالت لیک از دست دادن کارتل بود. خدا را صدهزار مرتبه شکر که سالت لیک علیرغم فرهنگ بدون کافئین مورمن‌ها پر است از قهوه‌خانه‌های عالی. حالا پاتوق هرروزه‌ام شده است پابلیک، با قهوه‌های عالی‌ و آدم‌های مهربانش.
زنده باد قهوه و زنده باد قهوه‌خانه.

Friday, August 31, 2018

خارجی - بمرانی

وقتی نور خونه ضعیف شد
کاسه صبرت که لبریز شد برو
تو بذار وقتی پاییز شد برو
دنیا خیلی غم انگیز شد برو
...
دلم برات تنگ میشه

Wednesday, August 15, 2018

کاملا تصادفی

در حومه سیاتل پرسه می‌زدیم و شهر رو تماشا می‌کردیم که کاملا اتفاقی رسیدیم به قهوه‌خونه‌ی زوکا! همون قهوه‌خونه‌ای که توش نشستیم و حرف زدیم، به تلخی و همراه با بغض. همون قهوه‌خونه ای که کتاب قصه های پر از بالا و پایین و پر از رنج منو بست.

زندگی گاهی با آدم شوخی‌اش می گیره. آدمو ناغافل بدون اینکه بدونه یا حتی انتظارشو داشته باشه می بره به یک نقطه‌ای تو گذشته‌ها. شاید می‌خواست یادآوری کنه که قدر این روزها و این لحظه‌ها رو بهتر بدونم.

امروز از اون روزها خیلی بهتره و امیدوارم فرداها هم از امروز بهتر باشه.


Friday, June 15, 2018

جام جهانی

خوشحالم که مردم خوشحالن. خوشحالم که ریختن تو خیابونا و زدن و رقصیدن. شادی گوهری که از ما دریغ شده است.

Monday, June 4, 2018

رد پاهایی که محو می شوند ولی باقی می مانند

روزگاری کمر بسته بودم به حفظ گذشته ها. چنگ زده بودم به چهار تا عکس، چند ثانیه فیلم، دو خط نوشته ... هرچیز که من را به تو وصل می کرد. هرچیزی که حکایت می کرد من و تو روزگاری ما بوده ایم...

از آن روزها، سال ها می گذرد.

روزگاری هم بود که کمر بسته بودم به پاک کردن خاطره ها. وسواس گونه می گشتم دنبال آخرین اثرات باقی مانده از گذشته ها و یک به یک پاکشان می کردم، از بین دفترچه های یادداشت، لا به لای فایل های موبایل و کامپیوتر.

از آن روزها هم سال هاست که می گذرد.

این روزها کنار آمده ام با جای پایی که آدم ها و آمدن و رفتن شان گذاشته است روی دلم. رد پای بعضی ها هنوز گاهی درد می گیرد، ولی از پا نمی اندازدم. واقعیت زندگی شاید همین باشد. همین کنار آمدن و به صلح رسیدن با خودت و با بقیه. 


Tuesday, May 15, 2018

مرور البلاگ!

امروز بعد از پست کردن آهنگ گمشده مرجان شروع کردم به مرور پست های گذشته وبلاگم. از دو هزار و یازده به بعد. از زمانی که زندگیم داشت ذره ذره عوض می شد. تاریخ پست ها تعجب آور بود. یعنی شیش هفت سال گذشته از آن روزها؟ بعضی از خاطرات انگار مال همین دیروزند.

قال کم لبثتم فی الارض عدد سنین؟ قالو لبثنا یوما او بعض یوم!

پاک کردم همه گذشته را


باد اومد و تو جنگلا قدم زد
اسم تو رو از همه جا قلم زد

Sunday, April 8, 2018

عشق تو، مهر تو

از واقعه‌ای تو را خبر خواهم کرد
وآن را به دو حرف مختصر خواهم کرد
با عشق تو در خاک نهان خواهم شد
با مهر تو سر ز خاک بر خواهم کرد

ابوسعید ابوالخیر 

Wednesday, February 21, 2018

جهت خالی نبودن عریضه

گاهی وقت‌هام میشه آدم نوشتنش نمیاد و قلمش خشک میشه. گوش جان می‌سپاریم به حضرت داریوش اقبالی: