Monday, March 27, 2017

غم و غصه های بی دردی

در این سال ها که درگیر افسردگی های مداوم گاه نا گاه بودم، به رابطه و عشق خیلی اهمیت می دادم. شاید چون ریشه مشکلاتم همین بود:‌ رابطه، عشق، و روابط بین آدم ها

چند روز پیش فیلم لاک قرمز را می دیدم. موضوع فیلم فقر بود. فقر شدیدی که در ایران بیداد می کند و البته در امریکا هم هست، فقط شاید نه در قشری که من با آن رفت و آمد می کنم. داشتم به این فکر می کردم که درد عاشقی من از سر رفاه و بی دردی است. آدم اگر درگیر نان شبش باشد و غصه های بزرگ داشته باشد نگران رابطه نخواهد بود. نه که عشق مهم نباشد ولی آدمیزاد خوب است غم  و غصه های مردم را هم ببیند. به این ترتیب زندگی راحت تر خواهد بود، دل آدم صاف تر می شود و همه چیز با معنی تر.

Thursday, March 16, 2017

در پس خاطرات چند ده ساله

دایی جون که آلزایمر حافظه اش را حسابی خاطراتش را بریده بریده کرده بود، هنوز بعضی چیز ها را خیلی خوب به یاد می آورد. سینا تعریف می کرد که این سال آخر این شعر را زیاد می خواند:

رفتی و شکست محفل ما
هم محفل ما و هم دل ما

گفتم این شعر رو روی سنگ مزار مادر بزرگ نوشته اند به سفارش پدرش. و دایی جون که با مادر بزرگ بزرگ شده بود و آقاجون حکم پدرش رو داشت این شعر رو از پس این همه سال به خوبی به یاد داشت. حالا دایی جون هم بین ما نیست و محفل ما و دل ما شکسته است ...

Wednesday, March 15, 2017

The End -- Sibylle Baier



it's the end, friend of mine
it's the end, friend of mine
time is over where we could simply say I love you
now you opened the door
leave me crying
trying to embrace you again
trying to face this damn situation man
I can't
It's the end, friend of mine
It's the end, sweet friend of mine
dear friend, I cannot tell the reasons why we started well
good time, give me some wine when you open the door
you seem hurt, don't try to speak a word to me
what on earth could really go wrong with you and me?
yet its the end, friend of mine
it's the end, sweet friend of mine
time seems to be over where we could simply say I love you
now you opened the door
I feel cold
why can't I hold you in my arms
told you that life is short but love is old
it's the end, friend of mine

it's the end, sweet friend

Wednesday, March 8, 2017

مرگ

داشتم فکر می کردم که آدمیزاد چقدر راحت می تونه بمیره. یک تصادف ساده، یا حمله قلبی، یا مثلا پرت شدن از کوه وسط یک کوه پیمایی معمولی. بعد تمام آرزوها و دغدغه ها و احساسات و مشکلات اون آدم همه و همه توی یک لحظه دود می شه و می ره هوا. تموم میشه. نیست میشه. بی انصافی نیست؟

Thursday, March 2, 2017

قصه پنیر قصه شراب

انگار هیچ چیز با ارزشی نیست که بدون صبر بدست بیاید، درست مثل شراب، درست مثل پنیر! حرف ناب هم از همین قبیل است، خلاصه یک عمر، یک عشق چندین ساله که با صبر و رنج و درد شده است چند جمله... شراب تازه ناب نیست، شراب باید کهنه باشد و خاک گرفته ...

Wednesday, March 1, 2017

این کوه های پر برف

سرم را می چرخانم به سمت کوه های سرافراشته واساچ! هر بار بی هیچ تکراری زیبایی و عظمتش جادویم می کند...

و جعلنا الجبال اوتادا ...