Friday, October 28, 2016

بایست فهمید، بایست عشق ورزید

بفرموده باشد که:
Understanding is therapy. Love is the ultimate therapy. Only love is real.
و صحیح هم فرموده است!

Saturday, October 22, 2016

آی زندگی تو را نفس می کشم


آی زندگی
آی بهار 
آی پاییز
آی عشق
آی شادی
آی دوری 
آی دلتنگی
آی سبز
آی آبی
آی سرخ
آی سیاه
آی لبخند
آی اشک
تو را نفس می کشم

Tuesday, October 18, 2016

هوای پاییزی و صدای نامجو

امشب در مسیر برگشت به خانه هوس رانندگی در خیابان های شهر به سرم زد! از آن هوس هایی که خیلی به ندرت به سراغ من می آید. صدای نامجو و شهرزاد و باد سرد پاییزی و خیابان هایی که به شدت شبیه خیابان کالج استیت کالج هستند. باز هم نوستالژی، نوستالژی ای که می توان با آن کنار آمد و لزوما نباید با آن جنگید.

Monday, October 17, 2016

امان از این هوای خنک پاییزی

چهار سال زندگی در فینیکس و لوس انجلس، پاک حال و هوای پاییز را از یادم برده بود. پاییز سالت لیک سیتی چیزی است شبیه پاییز های لواسان، چیزی بین پنسیلوانیا و تهران. امروز فهمیدم که هوا هم می تواند درست مثل یک آهنگ یا بوی عطر یک خاطره ی فراموش شده را از سیاهچاله ذهن بکشد بیرون! آی نوستالژی آی نوستالژی رنگ سیاهت چقدر زیاد پیداست. قبول نوستالژی جان، سیاه بی انصافی است، باشد: رنگ نارنجی ات! بهتر شد؟


Saturday, October 15, 2016

من و آقای مشاور

آقای دکتر مشاور عزیز گاهی معجزه می کند، چراغ قوه می اندازد به گوشه های تاریک دل آدم. از کنار بن بست راه نشان می دهد. گاهی هم توضیح واضحات می دهد، می گوید باید فلان کار را بکنی دیگر. و هر چه فریاد بزنی می دانم ولی چگونه؟! فایده ای ندارد. گنگ تر و کلافه تر از وقتی رفتی تو میایی بیرون...

فعلا می نویسم شب ها روی کاغذ و با خودکار قرمز. کمک می کند نوشتن به آدمیزاد که حسابش را با خودش صاف کند.

Wednesday, October 12, 2016

بر یاد عمر رفته، به امید روزهای بهتر

گذشته ها رفته اند که رفته اند، تلخ و شیرین! بر نمی گردند که نمی گردند! خاطراتی می ماند کمابیش متفاوت با واقعیت ها. همین و بس ... آدم گاهی می چسبد به گذشته ها، می لولد توی خاطراتش. سعی می کند به هر ضرب و زوری که شده نگه داردشان. زندگی کندشان. دست بکشد به گذشته های پوسیده و تجزیه شده. ولی نمی شود که نمی شود. هرچقدر هم که محکم بچسبی باز هم خاطرات لیز می خورند می روند تجزیه می شوند دود می شوند محو می شوند... و باز تو می مانی و روزهایی که هنوز نیامده اند و خاطراتی که هنوز ساخته نشده اند. 



جانا 
بهار رفت، دی شد ...

Monday, October 10, 2016

نوستالژی و آبسشن

چگونه این آدمیزاد دو پا می تواند خویشتن خویش را از نوستالژی و آبسشن برهاند؟ چگونه؟! لطفا یک نفر به من یاد بدهد! متشکرم!

Monday, October 3, 2016

حبیب بدیری - ساعت چنده؟



ساعتم تو خوابه
از توی رویام نرو