Sunday, November 8, 2009

حاجی بادام

بادام که حاجی می شود، بر خلاف خیلی از آدم ها، شیرین می شود. حاجی بادام را که گذاشت در دهانش، انگار که قرص جادویی خورده باشد رفت به هفده هجده سال قبل. به روزگاری که پدر هنوز بود و سردردهای لعنتی اش هم آنقدر نبود که ایام را تلخ کند به کام همه. ایستاد جلوی در چوبی عتیقه خانه پدر بزرگ، آرام رفت به داخل خانه و پاورچین گذشت از کنار پشه بند مادربزرگ تا مبادا کسی بیدار شود. کنار درخت انار که رسید و چشمش افتاد به راه آب انبار قدیمی، دوباره وسوسه شد آب انبار را برود تا ته! آخر آدم چه می داند چه چیزی می تواند باشد در انتهایی این دالان دراز تاریک؟

چند سال پیش پدربزرگ، آب انبار را داد پرکنند با خاک. تو گویی که سرزمین عجایب من را دفن کرده اند. درست مثل پدر که گذاشتمش در خاک تا بخوابد آرام و بی درد. تا آن هنگام که اسرافیل بدمد در صور که با هم بر خواهیم خواست.

No comments: