Monday, January 23, 2017

درمان

نمی دونم درمان کلمه مناسبیه یا نه. دنبال معادل درستی برای کلمه Healing می گردم. برای درد و رنج های غیر جسمانی هیلینگ به نظرم مناسب تره تا درمان ...

به هر ترتیب، سوال اینه که درمان چیه و کی می شه گفت که آدمیزاد درمان شده؟ آیا درد نکشیدن معادل درمان شدنه؟ آیا برگشت به زندگی طبیعی (از نظر نرم جامعه) رو میشه به درمان شدن تعبیر کرد؟ 

نمی دونم. واقعا نمی دونم. شاید همون حس و حال بی تابی که همراه با هزار درد و رنجه از درمان شدن بهتره. یعنی من شاید کمی اینطوری فکر می کردم. ولی الان نظرم عوض شده. فکر می کنم خیلی از رنج های نوستالژیک من به علت قطع ارتباط با واقعیت بوده، ناشی از بزرگ و کوچک کردن اجزای حقیقت، برای خارج کردن چیز ها از اندازه واقعیشون ... برگشت به واقعیت های زندگی و بیرون آمدن از دنیای خیالی درمان من بوده! گسستن زنجیر های نوستالژیک فانتزی که منو به دنیای خیالی خود ساخته ام وصل می کرد و نمی ذاشت با واقعیت ها اونطور که هستن روبرو بشم.

و چقدر درمان سخت بود! و چقدر درمان طولانی بود! و چقدر همه چیز اونطور نبود که می خواستم و فکر می کردم.

یادمه نوشته بودم دوست دارم مثل اون ژورنالیست انگلیسی باشم که نوشته بود بعد از سالها تونسته بود باری سنگینی که با خودش حمل می کرده رو زمین بذاره! نوشته بودم چقدر دلم می خواد منم بتونم اون حس سبکی رو تجربه کنم. و خوشحالم که واقعا تجربه کردم. واقعا اینبار دیگه تموم شد. تموم تموم تموم. باور نکردنی بود ولی تموم شد.


Monday, January 16, 2017

یکی پند پیرانه بشنو

نشستیم پیش پدر بزرگ، که چشمانش بی سو شده اند ولی دلش روشن است مثل آفتاب تابان! گفتم  آقاجون یه حرفی به ما بزنید، نصیحتی ...

کمی فکر کرد و بعد گفت:
بابا جان
دل که رنجید از کسی خرسند کردن مشکل است
شیشه بشکسته را پیوند کردن مشکل است
کوه ناهموار را هموار کردن سخت نیست
حرف ناهموار را هموار کردن مشکل است

اشک توی چشمام جمع شد. امیدوارم دیگه هیچ وقت دل کسی رو نشکنم و حرف تندی نزنم. خدایا کمکم کن ...

پی نوشت:‌ دنبال شاعر گشتم و توی اینترنت خیلی ها شعر رو به صائب تبریزی نسبت داده بودند، ولی راستش تو اشعار صائب پیدا نکردم و مطمئن نیستم.

Thursday, January 12, 2017

بلاگ و فیس بوغ

مرور نوشته های بلاگ مثل مرور زندگی می مونه، با همه خاطره های خوب و بدش. قدیم ها که فیس بوغ داشتم، مرور پست های فیس بوغی هم همین حس و حالو داشت. فقط حداقل برای من سطح این دوتا کاملا با هم متفاوته. فیس بوغ انگار خیلی دم دستی و پیش و پا افتاده است ولی نوشته هام اینجا با یه بخش عمیق تری از وجودم ارتباط داره.

همه با هم بلند بگیم: مرگ بر فیس بوک!

Sunday, January 8, 2017

گذشتن و رفتن پیوسته

در این هشت سال گذشته چندین و چند بار مسیر طولانی بین نیمکره شرقی و غربی را سفر کردم:
بار اول اردیبهشت هشتاد و هشت (می ۲۰۰۹) و سفر به امریکا برای شروعی جدید در کشوری جدید.
دفعه دوم اواخر آذر ۹۰ (دسامبر ۲۰۱۱) برای پایان دلتنگی ها و تازه کردن دیدار با خانواده و دوستان. سفری که دلم دل نبود و اشکم جاری. سفری که چهل روز تمام طول کشید و دلم می خواست تا همیشه ایران بمانم.
دفعه سوم سفر کوتاه کمتر از دو هفته بهار ۹۱ یا ۲۰۱۲! سفری که دل من بیشتر از قبل دل نبود و همه چیز آنچنان تلخ بود که یادش هم ملال آور است.
بار چهارم بهار ۲۰۱۴، سفر اول در دوره ریاست جمهوری روحانی! سفری که مردم خوشحال تر بودند و من کمابیش آرام تر. آینده پر بود از علامت های سوال و نایقینی. سفری که با مامان و محسن و مجتبی و فاطمه رفتم کیش و خوش گذشت. سفری که شروع کردم ساختن دوباره رابطه با خانواده را. 
دفعه پنجم بهار و تابستان ۲۰۱۶. سفر دیدن خانواده و دوستان. سفر کمپینگ با محسن. سفر آرامش نسبی در رابطه جدید. سفر یک ماهه و آینده ای تا حدود زیادی معلوم و همراه با ثبات.
بار ششم و دفعه آخر دسامبر ۲۰۱۶ تا ژانویه ۲۰۱۷. نامزدی با نیکو و شروعی دوباره. 

آی عشق رنگ آشنایت پیدا نیست...