Tuesday, April 26, 2016

تصمیم کبری

تصمیم گیری برایم به شدت سخت شده است. ترجیح می دهم انتخاب نداشته باشم، اردنگی بزنند به ما تحتم و بگویند همین است که هست! کی اینطوری شدم ؟ آن دل دریایی کجا رفت؟ خودم هم نمی دانم.

Friday, April 22, 2016

In no particular order

دفعه آخر را خوب یادم هست: همدیگر را بوسیدیم و قرار گذاشتیم که به زودی دیدار ها تازه شود. خوب، نشد دیگر! آن شب تب دار شد شب آخرمان ...
دفعه اول را هم یادم هست، نگاه های گره خورده مان را که راز مگویمان را فاش کرد. دستمان برای هم رو شد.

ولی خاطرات مشترک دیگرمان توالی زمانیشان را از دست داده اند. بوسه هایمان، هم آغوشی هایمان، بگو مگوهایمان، سرسختی هایمان، و عاشقی هایمان... 

سال های دیگر خواهند آمند و خاطرات ما کم رنگ تر خواهند شد و ارتباط زمانیشان را بیشتر از دست خواهند داد. زندگی همین است دیگر، زیبا و بی رحم. و سهم ما از هم همان قدر بود که بود.

Tuesday, April 12, 2016

ریشه هایم مرا می خوانند


"رقص آخر" را گوش می کنم در حال رانندگی در خیابان های خلوت، شب است... روحم پر می کشد، انگار ندایی آسمانی مرا خوانده باشد. دلم کنده می شود، بال می زند به سوی ریشه هایم. ریشه هایی که نمی دانم کجایند: کوه های البرز، خیابان های تهران، بهشت زهرا، کتاب فروشی های خیابان انقلاب، کویر یزد، ... کی دل ما هزار پاره شد؟ کی دلمرده شدیم؟

و خداوند ابراهیم را گفت که شماری از ماکیان را ذبح کند، تکه تکه کند، به هم بیامزید و بر بالای چهار کوه بگذارد. سپس نظاره کند که چطور پروردگارش پاره ها را به هم باز می گرداند و مرده ها را زنده می کند! 

آه ای رنج شیرین من، پاره های دلمان را معجزه ای مگر که به هم برگرداند.

پی نوشت: شنیدن موسیقی بدون تماشا کردن موزیک ویدیو به احتیاط نزدیک تر است.

Wednesday, April 6, 2016

The sense of an ending

از اون کتاباییه که دستت می گیری نمی تونی بذاریش زمین تا تموم شه. داستانش راجع به یه آدم و خاطره هاش از گذشته است... و چقدر تصویر ذهنی ما از اتفاقات گذشته با واقعیت فرق داره... این مغز چقدر داستان ها رو عوض می کنه، قشنگ تر می کنه و گاهی زشت تر... دراماتیک تر می کنه و نوستالژیک تر و گاهی هم سرسری تر از اونی که اتفاق افتاده. و اینطوریه که ما آدم ها خواسته یا نا خواسته گذشته خودمون رو هم عوض می کنیم.

پی نوشت: چند تا پست قبل راجع به خلاصه زندگی نوشته بودم که همه اش جمع میشه تو انگشت شمار اتفاقات مهم. تبصره اش اینه که اون اتفاقا ممکنه تو زمان وقوع چندان هم مهم نبوده باشن. شاید بوسه ای که داغیشو هنوزم تو پشت سرمای سال ها فاصله حس می کنی، تو وقت خودش یه اتفاق نه چندان مهم بوده... به هزار دلیل! مثلا شاید قرار بوده هزار تا بوسه بعدش باشه که اتفاق نیفتاده، شاید اصلا این مهم شدن کاملا ذهنیه، و شاید تجربه های بعدی نشون دادن که اون بوسه چقدر با همه فرق داشته. و این که دقیقن چی شده برای خود آدم هم چندان تشخیصش ساده نیست. بس که در عین سادگی، موجودات عجیب و غریبی هستیم ما آدم ها!