Monday, February 27, 2017

دلم برایت تنگ می شود گاهی

دلم گاهی برایت تنگ می شود و دوست می دارم دلتنگی ام را

Tuesday, February 21, 2017

استیو شاعر است

به قدری زیبا نوشته بود که دلم نیامد نوشته اش را عینا پست نکنم:

My heart feels very tender. Just sent him off to Edward. It is painful for me to not go home together. But it was also so easy to talk, to laugh - we met at a museum, which made it a little easier. But I still felt like crying most of the time we were together - not out of abject depression but from feelings of melancholy and joy and sadness and gratitude from over many years collapsing into a single moment, if that makes sense.

Tuesday, February 14, 2017

لعل بود همه کلامش

ازش پرسیده بودند آیا دوست پسر سابقش -- که برای سفر در شهر است  -- را می بیند و مرد پاسخ داده بود که اخیرا رابطه جدیدی را شروع کرده است. ازش پرسیده بودند چه حسی دارد دانستن اینکه پارتنر سابقش در همین نزدیکی است ولی با او نیست؟

و او پاسخ داده بود. پاسخی نسبتا کوتاه. 

پاسخش را که بخوانی، در همان چند سطر تمام وجودت پر می شود از عشق، از درد، از رشد، و از فهم. چند سال رنج کشیدن و بالا و پایین را تجربه کردن بعد از تمام شدن رابطه و تمام عشقش به یارش را -- همان عشقی که الان عوض شده است، تمام نشده فقط دگرگون شده -- همه و همه را خلاصه کرده بود در چند سطر واژه. واژه هایی که سنگین بود خواندنشان و پر بودند از معنی. کلماتی که حالا معنی یک رابطه تمام شده بودند برای مردی در میانه زندگی.


Thursday, February 9, 2017

ستاره های شهر پر ستاره


داستان دل هزار پاره ما آدم های هزاره سوم!

Thursday, February 2, 2017

اندر احوالات این عوعوی سگان شما نیز بگذرد و سگ نارنجی که برادر گودزیلاست

سال های پیش وقتی محمود احمدی نژاد به زور تقلب یا کودتای انتخاباتی یا هر کوفت و زهر مار دیگری برای بار دوم شد رییس جمهور ایران، بسیاری از هم نسلان من رویاهایمان را بر باد رفته دیدیم. نا امیدی بود که رنگ خاکستری اش را زده بود به در و دیوار شهر. سرکوب بود و خفقان بود و زندان بود و مرگ! یادم می آید جایی نوشته بودم:

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعوی سگان شما نیز بگذرد

حالا ده روزی است که در نیمه دهه چهارم زندگی و در ینگه دنیا گرفتار دانلد ترامپ شده ایم. انگار سر زلف ما را گره زده اند با رهبران دیوانه! باز شده ایم قربانی جنون سیاست مداران و زخمی ناامیدی خودمان. 

در میانه این غوغا و هیاهو هم صحبتی با دوستان همدل البته غنیمت است! لیسا، استاد دو رگه دانشکده معماری که ده سالی از من بزرگ تر است و صد سال عاقل تر آبی ریخت روی آتش دلم. از نژاد پرستی نهان و آشکاری گفت که در همه طول عمرش تجربه کرده است. از تغییر گفت، از مقاومت، از تلاش و از ایستادن بر آرمان ها. من و امثال من به علت زندگی در محیط های حباب گونه دانشگاهی چه در ایران و چه در امریکا کمتر با برخورد های تلخ تحقیر آمیز مواجه شده ایم. انگار نژاد پرستی ناگهانی که من در ده روز دولت ترامپ و بعد از دستور اجرایی اش حس کردم را لیسا یک عمر با خود حمل کرده است و خیلی بهتر از من می فهمدش! برایش راه کار دارد و راه حلش هم نا امیدی نیست. حرکت است و عمل و تلاش برای تغییر.

خلاصه این که این دوران نیز می گذرد و عوعوی این مردک نارنجی هم تمام می شود و می رود پیش سایر کثافت های تاریخ! به قول امریکایی ها:

This too shall pass!