Sunday, July 31, 2016

در باب عشق

عاشقی همیشه برای من تجربه ای بوده است بی اندازه ارزشمند. رها شدن در آرزوی معشوق و عبور از همه مرز های خویشتن. این که کسی بیاد و  بشود همه دار و ندار آدم. این که حاضر باشی همه چیزت را، همه دارایی ات را، حتی آبرویت را بریزی پای کسی و باکی نداشته باشی از سرانجام. همیشه عمق این تجربه ها برایم معنی زندگی بوده است. ماندگاری این حس ها اما سوال همیشگیم بوده است. آیا می توان عاشق ماند؟ آیا می توان پرواز کرد تا ابد در آن اوج مستی عشق یا سر آدم بالاخره یک روز می خورد به سقف عاشقی و به همان سرعت سقوط می کند؟

اسکات پک شاید بهترین جوابی که تا به حال شنیده ام را داده است به این سوالات، در کتاب «راه کمتر رفته»اش! توضیح می دهد که هر چیز ارزشمندی در وجود آدمیزاد با تلاش و زحمت به وجود می آید، و به نوعی آدم را بزرگ می کند، وسیع می کند و آزاد.  عاشقی ولی آن طور که ما از آن حرف می زنیم عموما با یک نگاه یا چیزی شبیه به این شروع می شود، و تقریبا ما در ایجاد آن نقش چندانی نداریم. باری چنین عاشق شدن، زحمت و تلاشی لازم ندارد، و به طبع ارزشمند هم نیست. اسکات پک ادامه می دهد که این نوع عاشقی محکوم به شکست هم هست! نویسنده توصیه می کند که پذیرفتن این واقعیت قدم اول در ایجاد عشق واقعی است، عشقی که با تلاش به دست می آید و باعث رشد آدم های درون رابطه می شود. عشقی که از گذراندن وقت، اندیشیدن به جزییات، توجه به نیازهای طرف مقابل و تقویت دیگر جنبه های انسانی در فرد به وجود می آید. در نهایت پک توضیح می دهد که عشق سطحی چطور نوعی غریزه خودخواهانه است در حالی که عشق واقعی به رشد انسانی معشوق توجه می کند، مسیری که علاوه بر معشوق باعث رشد عاشق نیز می شود.

آی اسکات پک عزیز! کاش کسی کتاب شما را سال ها پیش می داد ما می خواندیم. ولی خوب باز هم شنیدنش الان بهتر است تا این که زندگی و شکست های پیاپی یادمان بدهد. چقدر گاهی دلم تنگ می شود برای یک فنجان قهوه ساده و یک فنجان کارامل ماکیاتو و یک بعد از ظهر سرد پاییزی ...

«آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت پیدا نیست»

پی نوشت: اسم کتاب را در پست قبل نیز آورده بودم.
The road less traveled - Scott Peck

Wednesday, July 27, 2016

ساری گلین - نازلی

عشق دارد صدایش نازلی، از همان عشق هایی که اسکات پک در کتاب «راه کمتر رفته*» اش توضیح می دهد:


* The road less traveled - Scott Peck

خواندنش اکیدا به همه توصیه می شود! دید آدم را نسبت به زندگی  و عشق تغییر می دهد. بی نظیر است در شرح تفاوت عشق واقعی و عشق زود گذر.

Monday, July 25, 2016

بمرانی - پپرونی

به یاد محسن و بک پکینگ سه روزه افجه به بلده. به یاد همه خوبان و نیکان روزگار. به افتخار همه آنهایی که ماندنی اند. 
به سلامتی همه کسانی که در دلهاشان به اندازه یک ذره جا برای ما دارند...

Mount Washington

بوستون، یادآور خاطرات تلخ و شیرین. روابط در حال مرگ و پیشنهاد کار ... شهری که می توان دوستش داشت. 

راستی این بار واقعن قله کوه واشنگتن را صعود کردم ها! اقیانوسی از رنگ سبز و سفید زیر پایم بود. جنگل های انبوه نیوهمشر همراه با رودخانه ها و جویبار های کوهستان و هوای مه آلود. زیبایی مطلق بود ...

Friday, July 8, 2016

بازگشت به سیاهی

نشسته بودم روبروی دوست عزیز همه این سال ها، تو یکی از کافه های کوچک تهران. راجع به زندگی و رابطه و تراپی و درگیری های دهه چهارم زندگی صحبت می کردیم. لابلای آهنگ های کافه، بک تو بلک ایمی واینهوس پخش شد و ریتمش حسابی توی ذهنم گیر کرد. یه جورایی انگار آماده کرده بودن که به موقع وسط حرفهای ما بذارنش که خوب جا بیفته ... 

راستی من مطمئنم که زندگی اینطوری نمی مونه، روزهای بهتر خواهند آمد در پس روزهای خاکستری امروز.


Wednesday, July 6, 2016

خونه ما دیگه دور نیست

تقریبا دو سال پیش بود. بعد از آن جدایی های کذایی. لوس انجلس زندگی می کردم. شهری که شلوغیش و جمعیت ایرانیش آدم رو به یاد تهران می انداخت. تهران، شهری که دوست می دارمش، شهری که ریشه هایم آنجاست. هر روز حدود یک ساعت مسافت خانه به محل کار و بالعکس را رانندگی می کردم. از اتوبان ۱۰۱. معمولا در حین رانندگی آهنگ های گوشیم را شافل می کردم روی پخش ماشین که به صورت رندم یکی بعد از دیگری با روحم بازی کنند. همان آهنگ هایی که به قول یکی از دوستان آن دوران آدم را افسرده می کنند. یادم می آید یک بار در مسیر برگشت، به وقت غروب خورشید، حوالی تقاطع اتوبان ۴۰۵ با منظره عالیش از همه شهر، آهنگ «خونه ما دوره دوره» مرجان فرساد شروع شد به پخش شدن. همه دلتنگی های عالم انگار بی هوا هجوم آورده باشند به دل من، اشک از چشمانم سرازیر شد. از آن گریه های پر درد بی صدا. وای که چقدر دلم گرمای خانه تهران خودمان را می خواست و آغوش مادرم را.چقدر خانه ما دور بود. چقدر حال من حال نبود، چقدر طعم زندگی تلخ بود. چقدر دوری بود، چقدر نزدیکی  نبود.

چند هفته پیش باز همین آهنگ در حین رانندگی پخش شد. این بار اما خبری از اتوبان ۱۰۱ و ۴۰۵ نبود. اتوبان صدر، با همه تونل ها و پل های جدید و بی قواره اش جزئی است از شهر من، تهران. و خانه ما این بار دور نبود، نزدیک بود. حال من هم خیلی بهتر بود. زندگی دوباره دارد رنگ می گیرد. دارد طعم زندگی بر می گردد به نگاه و سلام هایم. زندگی جاریست.