Sunday, May 18, 2008

دلتنگی در پنجاه تومنی

امروز برای یک کار اداری مجبور شدم مراجعه کنم به پرديس مرکزی دانشگاه تهران، همان پنجاه تومنی معروف خودمان

یادت که هست پنجاه تومنی را؟

وقت نهار و نماز و علافی رسیدم، چاره ای نبود بايد نيم ساعت وقت می گذراندم

و من راه رفتم ... قدم زدم دانشگاه را، زندگی ام را راه رفتم، خاطراتم را لگد کردم

دانشکده حقوق، همان که کتابخانه اش سوخت، نشست های سياسی دوران اصلاحات را که یادت هست؟

چقدر سرمان داغ بود. فکر می کردیم قرار است دنیا را عوض کنیم

و قرار بود، قرار بود دنیا را جای بهتری کنبم برای زندگی

دست در دست هم، یار دبستانی خواندمان را که یادت هست؟

پارک پايين دانشکده حقوق

روبروی هنرهای زیبا

جمع می شدیم با بچه ها از همه دانشکده ها

هندوانه می خوردیم. می خندیدیم. حرف های جدی می زدیم. خیال می بافتیم

یادت که هست همه این ها را یا فراموش کرده ای؟

هنر های زیبا را که با قدم هایم رد می کردم همه انگار نشسته بودند به تماشای من

مرضیه، مارال، ستار، بشير، آناهيتا

شب شعرهای هنرهای زیبا، جشنواره تئاتر

همین دیروز بود انگار که می آمدیم اینجا می نشستیم به خوردن چای و حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن

دانشکده ادبیات و بوفه ارزان و بوگندو اش را یادت هست هنوز؟

دانشکده علوم را چطور؟ کتابخانه اش را... همیشه سر توت فنی دعوا داشتیم با علومی ها

فنی خودمان را بگو

همه چیزش تغییر کرده است

مخصوصا آدم هایش

چهره ها را که می بینی

همه سرشارند از نشاط و شور

18، 19 ساله

و من هفت سال است که اینجا هستم 25 ساله و خسته

دو سال بود که ندیده بودمت پنجاه تومنی عزیزم

خاطراتم را داری محو می کنی

نانسی سیناترا می خواند در سرم

Bang Bang

Seasons Came and Change the Time

.

.

.

Saturday, May 17, 2008

ساری خوب بود... پروژه را گرفتیم، خوش گذراندیم و برگشتیم
این هم عکس های وروشت







Tuesday, May 13, 2008

از وروشت به ساری!

رفتیم وروشت. ثبت شد 4035 متر اردیبهشت 87 . برف می بارید و کولاک بود. سرما بود در دل سبزه های وروشت... با این اوصاف یک سالی وقت دارم اقلا برای این کار بی معنی کوهنوردی... بدو برو بالا و از همان جا مثل یابو برگرد! بلاگر هم ناز کردنش گرفته امروز و عکس قبول نمی کند. بعدا عکس هایش را می گذارم برایتان... آمیزه ای از جنگل و دشت و مه و باد و برف و سنگ!

با استادم دارم می رم ساری امروز... باید سفر جالبی باشد. خدا کنه صحبت تز و زمان دفاع نشه

Saturday, May 3, 2008

قهوه تلخ چون روزگار ما

قهوه اش با فندق فراوری شده است. شکرش باید کم باشد. همه اش را صبح می ریزم در معده پشت فرمان در ترافیک نیایش! مزه می کند به دهنم. انگار که ته مزه خاکستر سیگار دارد. مثل لعنت روزگار می ماند که فرو بدهی اش تا برود در عمق روحت

آخر هفته می رویم قله وروشت. دریای مه است منطقه وروشت. . بلکه گم شوم و ناتوان شوم از پیدا کردن خویش