بعضی خاطرات تلخ هست که در روح زندگی آدم حلول می کند. آنوقت نه که به مرور فراموش نمی شود که هر روز پر رنگ تر می آيد و خرت را می گيرد. هيچ راه فرار و گريزی هم از دست اين لامروتان نيست. انگار هر چه بيشتر دست و پا بزنی بيشتر سايه نحسشان روی زندگی آدم پهن می شود. آنوقت حالت بهم می خورد. اول از آنانی که اين نکبت را با قدرت پوشالی خودشان بوجود آورده اند، بعد از کسانی که با حماقتشان راه گشوده اند که بختک بيفتد روی سينه ات. دست آخر هم از خودت که هزار و يک کار کردی و هزار و دو کار نکردی ولی در نهايت سر سوزنی فايده ندارد. بدبختی دائمی است روی سر آدم که از ديروز می آيد به امروز و می خزد در فردا. مثل دار زدن می ماند. انگار همه عمر بالای دار باشی! احساس خفگی می کنی اما مطلقا انتها ندارد، خفه نمی شوی که راحت شوی.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment