در حومه سیاتل پرسه میزدیم و شهر رو تماشا میکردیم که کاملا اتفاقی رسیدیم به قهوهخونهی زوکا! همون قهوهخونهای که توش نشستیم و حرف زدیم، به تلخی و همراه با بغض. همون قهوهخونه ای که کتاب قصه های پر از بالا و پایین و پر از رنج منو بست.
زندگی گاهی با آدم شوخیاش می گیره. آدمو ناغافل بدون اینکه بدونه یا حتی انتظارشو داشته باشه می بره به یک نقطهای تو گذشتهها. شاید میخواست یادآوری کنه که قدر این روزها و این لحظهها رو بهتر بدونم.
امروز از اون روزها خیلی بهتره و امیدوارم فرداها هم از امروز بهتر باشه.
زندگی گاهی با آدم شوخیاش می گیره. آدمو ناغافل بدون اینکه بدونه یا حتی انتظارشو داشته باشه می بره به یک نقطهای تو گذشتهها. شاید میخواست یادآوری کنه که قدر این روزها و این لحظهها رو بهتر بدونم.
امروز از اون روزها خیلی بهتره و امیدوارم فرداها هم از امروز بهتر باشه.
No comments:
Post a Comment