یک روز خنک پاییزی، پسرک شال و کلاه کرد و رفت مطب دندانپزشکی. توی راه فکر می کرد به درد هایی که کشیده و اینکه همه این ها به زودی تمام می شود.
توی مطب نشست روی یونیت. دکتر آمد و مثل همیشه سلام و احوالپرسی سرسری و خشکی به رسم عادت انجام شد. بعد دکتر ماسک زد و شروع کرد به کار. اول پسرک را بی حس کردو بعد دست به کار شد. با مته سوراخ درست و درمانی ایجاد کرد و بعد نوبت رسید به عصب کشی.
"چه قدر ریشه های عمیقی داری، بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم زمان خواهد برد."
پسرک ولی چندان برایش مهم نبود. وقتی قرار است همه چیز تمام شود، حالا چند ساعت اضافه حس کردن و درد کشیدن هم زیاد مهم نیست. راستش را بخواهید چندان مطمئن هم نبود که می خواهد از شر همه درد ها خلاص شود. بنابراین، فرصت را غنیمت شمرد. حالا می توانست شاید برای بار آخر، حس کند و رنج بکشد. رنجی که لذتی مالیخولیایی هم به همراه داشت.
"تمام شد. چند روزی التهاب و سوزش طبیعی است، ولی بعد دیگر چیزی حس نخواهی کرد. در ضمن پانسمانی که الان برایت گذاشته ام موقتی است، که جلسه بعد به آن رسیدگی خواهیم کرد."
--
پسرک در حال بازگشت به خانه بود. بی درد و بی حس. دلش را داده بود عصب کشی کرده بودند و قرار بود هفته بعد سوراخش را با پلاستیک یا سیمان یا هر کوفت و زهر مار دیگری به جز دل پر کنند. دیگر مهم نبود چه کسی او را ترک کرده و از چه زمانی تنها شده است. او دیگر مردی بود که دل نداشت.
"خنده لب آب و گله
خنده اصلی به دله"*
* شاملو - مردی که لب نداشت
No comments:
Post a Comment