زندگی من شده است مثل کلاف کاموای مادر بزرگ. اول و آخرش را به هم بسته اند. هرچه ببافی از سمت ديگرش باز کرده ای. هرگز چيز کاملی نمی شود. محض بافتن بايد بافت اين زندگی را وگرنه مطلقا بی هدف است همه چيز. گاهی فکر می کنم همه چيز خوب است، اما گره ها دوباره ظاهر می شوند. مجبور می شوی هر چه بافته ای باز کنی و باز همه چيز بر می گردد به حالت اول. کلاف من گره خورده است. تو که می دانی چرا باز نمی کنی؟ البته خرده ای به تو نبايد گرفت. مال تو هم پر گره است بدجور. شايد بدتر از من شايد هم کمی بهتر. عجيب تر اين که گره های مشترک کلافمان را به هم گره زده است. چه بايد کرد؟ تو بگو چه بايد کرد؟ نمی دانم شايد چيزی برای گفتن نداشته باشی ... من خسته ام. سردم است. کلافه ام. سرم درد می کند
پ.ن 1: دارم می روم آزاد کوه. تلاش دوم شايد موفقيت آميز باشد
پ.ن 2: کاش يک بار ديگر از مادر زاده می شدم، شايد مسير ديگری می رفتم
No comments:
Post a Comment