اصلا بذارید به حساب دلتنگی روزهای اول، یا هرچیز دیگه ای که دلتون می خواد. دلم برای همه دوستام تنگ شده و همه کسایی که با هم بودیم و چقدر خوش می گذشت ... این متن رو عینا کپی کردم:
«من و دوست امریکاییام»: رؤیایی که مال من نیست
وحید ف. پارسا
مردادماه ۱۳۸۵
این نوشته به ن. و ن. تقدیم میشود، و ممنون از {حامد صفایی}، برای این تم ِ عالی ِ بهموقع، «من و دوست آمریکاییام»، که یک شب خواب من رو خراب، و ریههام رو خرابتر کرد، ولی بهجاش چشمام کلی خیس خورد و تازه شد. (توضیح: همه وقایع و اسمهای این نوشته خیالی نیستند، بعضیهاشون واقعیاند.)
* * *
میگم: «عاشقتم.» میگی: «بیا بریم نیویورک، اونجا ازدواج کنیم.» حالا اینا رو برات مینویسم که بدونی چرا باهات نمیآم، خوندن و نخوندنش با خودت.
یه دوستی دارم -- یا داشتم -- که همه زندگیمو مدیونشم. یه روز، قبل از امتحان ِ شیمی ِ سال سوم دبیرستان، داشتم جلوی کتاب مزخرف ِ شیمی به خودم میپیچیدم که آگراندیسمان ِ {آنتونیونی} رو داد بهم و گفت: «اینو ببین.» دیدم. تموم شدم. خراب شدم. میفهمی؟ دیگه هیچوقت شیمی نخوندم و جاش سیگار *بهمن* کشیدم. فیلمه رو دیدی که؟ اون بازی تنیس ِ آخرش رو یادته؟ که توپ نداره؟
دوستم ۱۴ سال پیش رفت کالیفرنیا و بهتأكید گفت: «دیگه برنمیگردم». و برنگشت. از باباش متنفر بود. از ایران متنفر بود. شش ماهی تو سوئیس ول گشت و آخرش با یه پیرزن ۷۰ ساله امریکایی عروسی کرد تا بتونه ویزا بگیره. یه شب تلفن کرده بود به {بابک احمدی} و مثل همیشه بهش گفته بود که: «من نمیفهمم که تو چرا با پرواز ِ بعد از پرواز آقای {خمینی} اومدی ایران و هنوزم موندی؟» بعد از اون تلفن کرد به من و گفت: «دلم لک زده برای یکی از اون سهشنبه شبایی که میرفتیم *فیلمخانه* و از *میدون سپاه* تا *پیچ شمرون* پیاده میرفتیم و سیگار میکشیدیم و درباره فیلما حرف میزدیم و به {لادن طاهری} میخندیدیم که همیشه یه سری صحنه ناجور از زیردستش در میرفت که سانسور کنه و همیشه توبیخ میشد. دلم لک زده برای اون دیوار خرابه کنار *خیابون شریعتی* که هر هفته سایه دماغ ِ *ملیکا* میافتاد روش و ما میخندیدیم و اینقدر این اتفاق افتاد که آخر رفت و دماغش رو عمل کرد؛ خبر داری ازش؟» گفتم: «اومده امریکا، دیترویت. تو یه شرکتْ نقشهکشی میکنه، با ساعتی ۲۰ دلار. مادربزرگش که مرد، گفت دیگه برنمیگردم، و برنگشت.» دوستم خواست حرف ملیکا رو عوض کنه، گفت: «اینجا توی امریکا چرا همه اینقدر احمقاند؟ اینا فرق ایران و عراق رو نمیدونن چیه.» گفتم: «چرا برنمیگردی؟» گفت: «از اونجا متنفرم. از همه اون خیابونها و آدمهای توش بدم میآد.» یادش رفت که آدمهای توی این خیابونها من و اون بودیم. که خیابون ِ من و اون با خیابون ِ بقیه فرق میکرد. که اگه فرق نمیکرد ۱۴ سال بعد من هنوز توی این خیابونها راه نمیرفتم و سرب و سیگار رو با هم نمیفرستادم توی ریههام و در حالیکه آدم کناریم داره {بنیامین} گوش میکنه من {محسن نامجو} گوش کنم و بعد برم خونه فیلمنامهم رو بنویسم. که اگه توی این خیابونها راه نمیرفتم دیگه عاشق ِ تو نمیشدم. فردای اون شبْ مقدمه چاپ جدید ِ کتاب سینمای تارکوفسکی ِ بابک احمدی رو اسکن کردم و براش فرستادم و براش نوشتم که: «این رو بخون؛ میفهمی که چرا احمدی هنوز توی ایران مونده.» باید بدم تو هم بخونیش؛ وقتی که داره از صفهای مغموم و ساکت ِ جلوی *سینما عصرجدید* مینویسه، سالهای خاکستریتر از الان ِ دهه ۶۰، آدمهایی که منتظر بودن تا بلیت فیلمهای {تارکوفسکی} رو برای ساعت ۲ شب بخرن، فیلمایی که به زبان روسی و بدون زیرنویس پخش میشد و هیچکس هیچی از اونا نمیفهمید، ولی هیچکس تا آخر فیلم یک کلمه حرف نمیزد و از جاش تکون نمیخورد. آدمایی که توی همون صفها با هم دوست شدن و عاشق شدن و ازدواج کردن و طلاق گرفتن و خیلیهاشون دیگه اینجا نیستن. ولی هیچکدومشون رو پیدا نمیکنی که وقتی یاد اون روزا بیفتن، دلشون برای یه چیزی، که نمیدونن چیه، تنگ نشه.
*نگار*، زن ِ *حمید* رو که یادته؟ گیر داد که من باید برم، برای ادامه تحصیل و دکترام رو بگیرم. حمید میگفت: «من مستندسازم. بیام اونجا چه کار کنم؟ تو برو. من اینجام.» نگار میگفت: «اگه من رو دوست داری باید باهام بیای.» به حمید میگفتم: «بهش بگو میخواد دکترای چی رو بگیره؟ دیگه چی میخواد یاد بگیره؟ مگه اون نبود که عاشق ِ {مارگریت دوراس} بود و کتاب باران تابستاناش
و این جمله که: چرا آدم باید چیزایی رو یاد بگیره که بلد نیست؟» حمید هیچی بهش نگفت. عاشقاش بود. روزهای آخر فقط عشق ممنوع ِ {مدونا} رو گوش میکرد و زیر لب میخوند: «روزی روزگاری، یه پسری بود، یه دختری... که جنس ِ زندگیشون با هم فرق میکرد.» یه روز تلفن کرد و گفت: «توی محضر چهار تا شاهد لازمه. اگه میتونی بیا.» محضردار که خطبه طلاق رو میخوند، نگار یهریز گریه میکرد و حمید دستش رو گرفته بود و دلداریش میداد. یارو نمیفهمید این دیگه چه جور طلاقیه؟ نگار هم رفت. اولش نتونست ویزا بگیره. اون هم یه ازدواج صوری کرد تا بتونه ویزا بگیره. نمیدونم حمید فهمید یا نه؟ هیچوقت جرأت نکردم ازش بپرسم. چند وقت پیش نگار از شیکاگو تلفن کرد. پرسیدم: «دانشگاه خوبه؟» گفت: «هنوز نرفتم سراغش. باید یه کم کار کنم تا بتونم روی پای خودم وایسم. خیلی ازم وقت میگیره.» ازش نپرسیدم که چه کار میکنه، که میدونستم سختشه که جواب بده، و بهش نگفتم که چند سال بعد، توی ۴۰ سالگی، دیگه چی میخواد توی دانشگاه یاد بگیره؟ گفت: «یادته اون شبایی رو که میاومدی خونه ما، با پروژکتور فیلما رو مینداختیم روی دیوار و تا صبح اینقدر چایی میخوردیم و فیلم میدیدیم و حرف میزدیم که یادمون میرفت دنیای دیگهای هم وجود داره؟» گفت: «بعضی وقتا از خودم میپرسم اون دیوار ِ سفید خونهمون دلش برای ما و فیلمایی که روش میافتاد تنگ نمیشه؟» و من بهش نگفتم که هر وقت از جلوی خونه سابقشون رد میشم، جرأت نمیکنم حتی به درش نگاه کنم، چون میترسم که روح اون دو تا رو ببینم که دو تا کولهپشتی انداختن پشتشون و دست هم رو گرفتن و میگن و میخندن و من ازشون میپرسم: «کجا میرین اینموقع؟ کجا میرین وسط بهار، وسط تابستون، وسط پاییز، وسط زمستون؟» و اونا هر دفعه میگن: «ماسوله.» ازش نپرسیدم که دلش برای ماسوله تنگ نشده، که همیشه میگفت: «آخر دنیاست برای ما.» میدونستم که عاشق ِ پاریس تگزاس بود و میگفت که چهقدر *تراویس* رو میفهمه و یه عکس ِ ناواضح از یه خونه تو ماسوله رو توی خونهشون داشت، که اولین بار با حمید توی اون خونه خوابیده بود، و میگفت: «اینجا پاریس ِ ماست: ماسوله- پاریس- تگزاس!» برای همین فقط بهش گفتم: «فیلم آخر {وندرس} رو دیدی؟» گفت: «نه. اینجا فیلم ِ اروپایی سخت و دیر پیدا میشه.» و من بهش گفتم: «تازگیها جلوی *کافه نادری* دیویدی میفروشن ۱۰۰۰ تومن. از اونجا خریدمش.» هیچی نگفت.
حالا تو نشستی جلوی بوم سفیدت و من از پای نوشتن بلند میشم، میآم میبوسمت. بیقراری میکنی و میگی: «من اینجا نمیتونم نقاشی کنم. باید برم.» و من میتونم آسمونخراشای *منهتن* رو بالای سرت ببینم. میگی که حالت از صدای «باقالی ِ تازه، کیلویی ۳۰۰ تومن»ی که از تو کوچه میآد به هم میخوره. از صاحبخونهای که از ترسش باید هر دفعه که من میآم پیشات، منتظر یه فاجعه باشی متنفری. از ایران متنفری. از این خیابونا بیزاری. محدودیت مریضات میکنه. و باید بری. و من بهت میگم که: «تو توی نیویورک از چی میخوای نقاشی کنی؟ من از چی بخوام بنویسم؟» که: «این فیگورهای رنجکشیده تو و این نوشتههای من فقط با همین صدای باقالیفروش و با همین صاحبخونه عوضی و توی همین خیابونایی که ازشون بیزاری و با همین محدودیت ِ غریب، اتفاق میافتن.» که: «عشق من به تو همینجوری خاص میشه؛ که نتونم تو خیابون ببوسمت و مجبور شم ۲۰ دقیقه سر کوچه منتظر بمونم که برام اساماس بزنی که از صاحبخونه خبری نیست و من، تازه اگه شرکت *تالیا* محبت نکنه و اساماسات ۴۰ دقیقه بعد به دستم نرسه، بیام و تو چراغا رو خاموش کرده باشی و شمعا رو روشن کرده باشی و صدای موسیقی ِ آبی ِ {کیشلوفسکی}
بیاد و من آروم تکیهات بدم به دیوار و بیسروصدا ببوسمت.» توی نیویورک کِی میشه بوسیدن رو اینجوری تجربه کرد؟ حالا تو از جنگ میگی و از «پاسپورت ِ دوم»ی که لازم میشه. حسرت ِ دوستات *لاله* رو میخوری که داره با اون پسر امریکایییه ازدواج میکنه و میره -- و من بهت نمیگم که حاضرم باهات شرط ببندم که لاله وقتی پاش برسه به امریکا و دوستش، به جای ِ فارسی ِ دستوپا شکستهای که اینجا مجبوره حرف بزنه، به زبون مادریش حرف بزنه و لاله مجبور شه که بهجای بلبلزبونیهای اینجاش، به یه انگلیسی ِ نصفهنیمه حرف بزنه، چهقدر زود همه احساساتش رو باید از اول تعریف کنه و دلش میخواد برگرده همینجا و با همون *مهران* ِ قراضه روی چمنای جلوی *خانه هنرمندان* ولو بشه و گپ بزنه -- و من نمیفهمم که وقتی جنگ بشه و تو توی نیویورک باشی و اخبار رو از *سیانان* نگاه کنی و به پرتوپلاهای همیشگی ِ {کریستین امانپور} گوش کنی، چهجوری میتونی یاد *شیرینیفروشی لرد* و کافهش و قهوه فرانسه عالیش و گاتاهایی که همیشه با هم میخریم و با قهوهمون میخوریم و دست هم رو میگیریم نیفتی و نگران نشی که: «الان که جنگه، اونجا خراب شده یا هنوز هست؟» وقتی نتونی این رو بدونی، پاسپورت دوم دیگه به چه دردت میخوره؟ باهاش کجا میخوای بری؟
میدونی عزیز ِ من، تو با نقاشی سر و کار داری، نه با ریاضی و فیزیک. من به نوشتن و فیلم زندهام، نه به علوم فضایی و مکانیک. و هویت ِ من و تو، اصالت ِ من و تو، اثر ِ من و تو، میدونی از کجا میآد؟ از «درد»، و از دردی که توی همین کوچه و خیابونای -- بهظاهر -- نفرتانگیز به من و تو تزریق میشه. {امیر نادری} رو ببین: امیر نادری وقتی «امیر نادری» شد که اینجا دونده و آب، باد، خاک رو ساخت، که دردش، درد ِ «آب» بود، کِی؟ اول دهه ۶۰، که همه ما داشتیم از عطش میسوختیم. رفت نیویورک و ۲۰ سال ِ بعد داره ماراتون میسازه، که درد ِ طرف اینه که بتونه رکورد حلکردن ِ جدول در یک روز رو بشکنه؛ فرق قضیه رو میفهمی کجاست؟ تازه اون تنها کسییه که رفت و اینقدر بدبختی کشید تا بالاخره تونست کار کنه.
عزیز من! اگر سوررئالیستهای فرانسوی توی یه کافه دور هم جمع میشدن و چشمهاشون رو میبستن و «سعی میکردن» که خواب ببینن و از این تجربه برای خلق آثارشون استفاده کنن، ما تنها مردمان ِ جهانیم که داریم سوررئالیسم رو «زندگی میکنیم» و قدرش رو نمیدونیم که چهقدر میتونه به کار خلق ِ هنرمون بیاد. سهشنبهها، توی همین جلسههای هفتگی ِ تهراناوهنیو، ما دور هم میشینیم و، با چشمای کاملاً باز، اتفاقاتی رو که توی هفته برامون افتاده برای هم تعریف میکنیم و تو نمیدونی که توی همین حرفا چهقدر ماجرای سوررئال میشنوی که هر کدومش میتونه ماده خام چند تا اثر هنری باشه. مادههای خامی که {آندره برتون} و {دالی} و {بونوئل} شاید آهاش رو میکشیدن تا بهدست بیارن، چه برسه به امریکاییهای همیشه فرمالیست، و ما رؤیای سرزمینهایی رو توی سرمون پرورش میدیم که اونجا همه چی بهمون میدن و فقط یه چیز رو ازمون میگیرن: خودمون رو.
میدونی چیه؟ یه چیزایی توی زندگی ما هست و یه تجربههایی که فقط ما درکشون میکنیم، که من به هیچ قیمتی دلم نمیخواد تجربهشون رو از دست بدم: این که توی کشوری زندگی کنی که سه تا رییسجمهور ِ پشتسر هماش، {هاشمی رفسنجانی} و {خاتمی} و {احمدینژاد} باشن (تو نمیدونی داشتن ِ یه رییسجمهور ِ عجیب و تماشای عکساش با گرمکن ورزشی ِ سفید و گلوگشاد، در حال زدن ضربه پنالتی به دروازهبان تیم ملی چه تجربه هنری ِ مهمی محسوب میشه -- که فقط عکساش یه اثر کاملاً کانسپچواله و ما این رو درک نمیکنیم --. یا فقط نگاهکردن به کیک زردی که بهافتخار «فنآوری هستهای»، معصومانه، سفارش ِ پختاش رو داده و بعد یه شیرینیپز ِ شیطون پیدا شده و دو تا مناره سبزرنگ گذاشته روی کیک و یه اثر ِ اروتیک خلق کرده و عکس این کیک به تمام دنیا مخابره شده، واقعاً یه تجربه مهم سوررئالیستییه). بسیجیهای ما، که سعی میکنن هر چه بیشتر خودشون رو خشن و ترسناک نشون بدن، برای هم تبریک *عید فطر* و جوکهای بیادبی اساماس میکنن و یواشکی برای هم ویدئوهای {آرش} رو کپی میکنن و {اِبی} و بنیامین گوش میکنن و آخر شب غنائمی رو که از دخترا و پسرا جمع کردن، بین ِ هم تقسیم میکنن. دخترهای ما با دماغهای همهمثل ِهمْ عملکرده و لباسهای مندرآوردیشون و آرایشهای چندکیلوییشون و حرفهای ساده و شخصیتهای الکی پیچیدهشون و معلقبودنشون بین {مریم مقدس} و {شکیرا}. رانندگیها و ترافیک و آلودگی هوا و میزان معتادان و آمار تصادفهای ما، {علی دایی} و {رضازاده}، دولتی که هر روز حرف ِ روز قبل خودش رو تکذیب یا فراموش میکنه و انگار نه انگار. همه اینا و خیلی چیزای دیگه بینظیرن و من و تو باید بفهمیم که یعنی چی. دیروز، توی روز روشن، یه کاروان چهار نفره شتر داشت از وسط *خیابون پاسداران* رد میشد و پشتش ویترین ِ یه فروشگاه لباس زنونه، با مانکنهای سکسی-اسلامیاش، داشت میدرخشید، و همه چیز عادی بود و کسی تعجبی از این بابت نداشت. میدونی این یعنی چی؟ میدونی این یعنی یه ذات هنری ِ فوقالعاده مهم؟!
گزارش {شان پن} رو بعد از سفرش به ایران خوندی؟ یادته چهقدر سادهلوحانه و کودکانه و «بد» بود؟ و دلیلش چی بود؟ این که همین حرفا رو نفهمیده بود. نفهمیده بود که ایران با عراق فرق میکنه. این که ایران با مکزیک هم فرق میکنه (این حرف دیگه حالم رو به هم میزنه که: «تهران عین ِ مکزیکوسیتییه.» نیست، همین). شان پن این رو نفهمیده بود که تجربه بوسیدن من و تو، منحصره به ایران، تهران، خیابون فلان، ۱۳۸۵، و توی دنیا منحصربهفرده. حتی نفهمیده بود که وقتی رفته به *نماز جمعه* و روی پشتبوم قایم شده و اون طرف ِ بوم آقای {جنتی} داشته به امریکا فحش میداده، خودش موضوع یه اثر هنری شده بوده. و حتی نفهمید که حتی یکی از اونایی که تو *خیابون فرشته* دورش جمع شدن و ازش عکس و امضاء گرفتن، حاضر نمیشه برای یه ساعت هم که شده لباسهاش رو با لباسهای بیربط ِ اون عوض کنه. فقط فکر کرده که چون امریکایییه، پس همه چی رو فهمیده، و کاملاً اشتباه کرده بوده.
*
میدونم که میسوزی برای «مادربودن». به من میگی: «خواب دیدم که یه بچه دارم، که باباش تویی.» از خواب که بیدار میشی میگی: «هنوز لپ بچه و کونهای قلمبهاش رو، که تو گازشون میگرفتی و من خوشم نمیاومد، توی دستام حس میکنم.» و ادامه میدی: «بیا با هم از اینجا بریم و اونجا با هم ازدواج کنیم و مامان و بابا بشیم. تو هم هر چهقدر خواستی کون بچهمون رو گاز بگیر.» میدونی که من میمیرم برای این کار و برای بوی بچه، که بوی شیر و استفراغه. ولی میدونی، دلم نمیخواد یه روزی بیاد که بعد از آبدادن ِ باغچه جلوی خونه، یه بطری آبجو دست بگیرم و روی ننو بشینم و خودم رو تکون بدم و به بچهمون بگم: «میدونی بچه، دلم لک زده واسه *خیابون طالقانی* و یکی از اون سهشنبه بعدازظهرهای تهراناوهنیو و قهوه و چای ِ سرد و بیمزهاش و وایسادن توی بالکناش و سیگارکشیدن و از پشت تیرکمونخوردن و به {سهراب} و {سیما} و {ژینوس} و {حامد} و {عارفه} و {شادی} و بقیه گوشکردن و...» این رو دوست ندارم. این جملهها مال من نیست.
تو، ولی میری. یه روزی، نه خیلی دور. و یه روز بهم تلفن میزنی تا بگی که دلت برای یه جایی تنگ شده. برای یه کارایی تنگ شده. که یه چیزایی هست که اونجا کسی نمیفهمه. مثلاً این که صبح ِ یه روز تابستونی گیر بدی که *حلیم* میخوای و من راه بیفتم توی تهران، برای پیداکردن یه چیزی که فقط زمستونا پیدا میشه. و تو اساماس بزنی که: «برگرد دیوونه. شوخی کردم.» و من جواب بدم: «غلط کردی شوخی کردی.» و اینقدر بگردم که بالاخره، 20 کیلومتر اونورتر، از یه جای دیوونهتر از خودم و تو، حلیم پیدا کنم و بخرم و بیارم تا با هم بخوریم. دوستای امریکاییات بعیده از این داستان چیزی سر در بیارن. فقط یادت باشه اون روزی که زنگ میزنی تا این داستان رو دوباره برای هم تعریف کنیم، سهشنبه نباشه، که من جلسه رو از دست ندم. بچهات که بزرگ شد، حتماً فیلم مخمل آبی ِ {دیوید لینچ} رو بده بهش تا ببینه، تا شاید از شر ِ شیمیخوندن خلاص شه. و از طرف من، گاهی، حتماً کوناش رو گاز بگیر.