Monday, August 18, 2008

این روزها

حالم بهم می خوره وقتی مهندسای مثلا با تجربه مملکت رو می بینم. اونم تو رده های بالا. سمبل بی سوادی و حماقت و بلاهت و مفت خوری با یه زبون دراز. می ترسم یه روز منم بشم مثل اینا

حسودیم نمیشه. حسرت می خورم. من باید یعنی الان اینجا باشم؟

تز و مقاله و پیچوندن شرکت و خل بازی شده کارای این روزای من.

دلم برای کوه رفتن تنگ شده. توچالو که می بینم صبحا از تو ماشین یه جوریم میشه

... میشه داد زد آی مردم کلا به ...

Sunday, August 10, 2008

Life

We live on this planet less than the time needed to have a major contribution! Isn't it?

Freudiana Do U wanna be somebody? Do U wanna change the world?

Wednesday, August 6, 2008

دری وری

وقتی با منی حواستو جمع کن

وقتی پیشمی شیطونیتو کم کن

نهار می خوردیم با استاد راهنمای عزیز! نوشته شده بود روی دوغ به صورت بولد ما می توانیم

آخه آقای سفارت کانادا مگه مریضی که اینطوری بچه مردمو ریجکت می کنی

خانم مهندس دیدی الکی شلوغش می کنی بابا چند بار بت بگم اینجا ایرانه

فکر میکنم ست و گری خل و چلند در حد و اندازه های خودم. دیوانه هم که می دونید چو دیوانه ببیند خوشش می آید

نه این ور نه اون ور جلوی پاتو نگاه کن

پ.ن. زده ام بر طبل بی عاری

Sunday, August 3, 2008

خستگی

خسته شده ام و حوصله ام سر رفته! می خوام زود تر دفاع کنم. لجم می گیره از این شرايط لعنتی که هیچ کاری هم نمیشه کرد جز صبر و صبر و صبر. آخه من تمپوراری ادوایزر به چه دردم می خوره آقای بارمیش!