Thursday, October 29, 2009

اَسهول

قبول. من خیلی عوضی و اسهولم! اما امیدوارم دیگه اینقدرم اسهول نباشم

Monday, October 26, 2009

شب کوهی

هوس کرده ام شب جمعه تنهایی کوله هشتاد لیتری را بردارم و پر کنم از خرت و پرت و بروم میدان دربند. تا سربند را پیاده برم و ملت را تماشا کنم که کباب می خورند و آلوچه. بعد قدم بگذارم به سینه توچال. گوش بسپارم به خروش آبشار دوقلو و دل به رازهای سیاه سنگ. دلم لک زده برای نشستن در پهندشت توچال و تماشای تهران پرنور و ساکت! یادش بخیر. لحظه ای که پا به خط الراس می رسد و می توانی روستاهای رودبار قصران را با چراغ های سوسو کنانش نگاه کنی. سمت چپ تهران است و سمت راست آهار و توچال در مقابل. به قله که برسی، مهمان قلل سربه آسمان برافراشته البرز می شوی، علم کوه و ناز و کهار از غرب، آزاد کوه و خلنو و سرکچال از شمال و دماوند و مهرچال از شرق

این با شکوه تریت تصویر زندگی من است. تصویری که دلم برایش تنگ شده، تنگ شدنی!

ادبیات عرب

بفرموده باشد:

یضحکن عن کالبرد المهنم

تحت عواصیف العنوف الشم

یعنی محبوبه های من که می خندند انگار دندانهایشان دانه های یخی است که در اثر نسیمی که از بینی های کشیده شان می آید ذوب شده و می درخشد. و در جای دیگر فرموده است:

یسمعنی حین یراقصنی

کلمات لیست کالکلمات

نجوا می کند در گوشم آن هنگام که با من می رقصد. به کلماتی که شبیه به هیچ کلمه ای نیست! و این گونه بود که عربی خواندمان هم می لنگید!

Wednesday, October 21, 2009

گورت را گم کن

آن روز که به من گفتی گورت را گم کن خیال کردم از سر لج داری دشنام می دهی. نگو که داشتی نفرین می کردی.

و مادربزرگ فرمود که خان دایی جان رفت به امریکای صاحب مرده که گورش آنجا بشود. کلام خانم جان هرچند تلخ اما پر بود از صداقت.

Monday, October 19, 2009

وافل شاپ

آخر هفته که با دوستان اینجایی نشستیم تا صبح، قرار شد برویم صبحانه را بیرون. ساعت پنج و نیم صبح زدیم بیرون و جزء اولین مشتری های صبح وافل شاپ بودیم. من وافل توت فرنگی خوردم با پن کیک و املت سبزیجات! یاد کله پاچه های خودمان بخیر. یاد چای و دارچین دونات فروشی ونک! این جا هیچ چیزش صفای ایران را ندارد. یاد کنار هم بودن هامان بخیر.

مبارزه

کنار هم مبارزه می کردیم، از سیاست می گفتیم و فرهنگ و دموکراسی و عشق. من رفتم و تو هنوز هم مبارزه می کنی. من نیستم و تو تنهایی زندان می روی، کتک می خوری و باز هم محکم می ایستی. روزی که چندان هم دور نیست باز در کنارت خواهم بود. آن روز همه جا را پر خواهیم کرد از عشق و نقطه ای خواهیم گذاشت بر انتهای کتاب قطور مبارزه.

Friday, October 16, 2009

برف

دیروز برف بارید. نه از آن برف هایی که می گفتی باد از کوه آورده. وانگهی این جا کوهی هم نیست که باد خیال بیجا در سر بپروراند. نازنین، چهل پشت برف که ببارد باز خواهم گشت و در آغوشت خواهم کشید. چهل پشت که برف ببارد، با بهار خواهم آمد. چهل پشت که برف ببارد بهار جاودانه خواهد شد. باور می کنی؟

Tuesday, October 6, 2009

حسرت

حالا دیگر وقتی راه می رود قدم هایش می لرزد. دیگر چندان خبری از آن استحکام بیست و چند سالگیش نیست. پایش را می گذارد روی برگ های زردی که پاییز از درختان گرفته است. سرش را بلند می کند و اشک در چشمانش حلقه می زند. دلش را سالها پیش همین حوالی گم کرده است.

Thursday, October 1, 2009

مولتی کالچرال دموکراسی

دیروز رفتم به سخنرانی خانم وینونا لادوک که یک سرخپوست امریکایی است. راجع به دموکراسی چند فرهنگی صحبت کرد و بسیار هم فوق العاده بود. فقط چیزی که به ذهنم می آمد این بود که "ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی؟"