امروز برای یک کار اداری مجبور شدم مراجعه کنم به پرديس مرکزی دانشگاه تهران، همان پنجاه تومنی معروف خودمان
یادت که هست پنجاه تومنی را؟
وقت نهار و نماز و علافی رسیدم، چاره ای نبود بايد نيم ساعت وقت می گذراندم
و من راه رفتم ... قدم زدم دانشگاه را، زندگی ام را راه رفتم، خاطراتم را لگد کردم
دانشکده حقوق، همان که کتابخانه اش سوخت، نشست های سياسی دوران اصلاحات را که یادت هست؟
چقدر سرمان داغ بود. فکر می کردیم قرار است دنیا را عوض کنیم
و قرار بود، قرار بود دنیا را جای بهتری کنبم برای زندگی
دست در دست هم، یار دبستانی خواندمان را که یادت هست؟
پارک پايين دانشکده حقوق
روبروی هنرهای زیبا
جمع می شدیم با بچه ها از همه دانشکده ها
هندوانه می خوردیم. می خندیدیم. حرف های جدی می زدیم. خیال می بافتیم
یادت که هست همه این ها را یا فراموش کرده ای؟
هنر های زیبا را که با قدم هایم رد می کردم همه انگار نشسته بودند به تماشای من
مرضیه، مارال، ستار، بشير، آناهيتا
شب شعرهای هنرهای زیبا، جشنواره تئاتر
همین دیروز بود انگار که می آمدیم اینجا می نشستیم به خوردن چای و حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن
دانشکده ادبیات و بوفه ارزان و بوگندو اش را یادت هست هنوز؟
دانشکده علوم را چطور؟ کتابخانه اش را... همیشه سر توت فنی دعوا داشتیم با علومی ها
فنی خودمان را بگو
همه چیزش تغییر کرده است
مخصوصا آدم هایش
چهره ها را که می بینی
همه سرشارند از نشاط و شور
18، 19 ساله
و من هفت سال است که اینجا هستم 25 ساله و خسته
دو سال بود که ندیده بودمت پنجاه تومنی عزیزم
خاطراتم را داری محو می کنی
نانسی سیناترا می خواند در سرم
Bang Bang
Seasons Came and Change the Time
.
.
.