Saturday, October 19, 2024
Monday, September 16, 2024
Monday, April 1, 2024
و نشد
گداخت جان که شود کارِ دل تمام و نشد بسوختیم در این آرزویِ خام و نشد
به لابه گفت شبی میرِ مجلسِ تو شوم شدم به رغبتِ خویشش کمین غلام و نشد
پیام داد که خواهم نشست با رندان بشد به رندی و دُردی کشیم نام و نشد
رواست در بَر اگر میتَپَد کبوترِ دل که دید در رهِ خود تاب و پیچِ دام و نشد
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لبِ لعل چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
به کویِ عشق مَنِه بیدلیلِ راه، قدم که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
فغان که در طلبِ گنج نامهٔ مقصود شدم خرابِ جهانی ز غم تمام و نشد
دریغ و درد که در جست و جوی گنجِ حضور بسی شدم به گدایی بَرِ کِرام و نشد
هزار حیله برانگیخت حافظ از سرِ فکر در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
حافظ
که منم
اه چه بیرنگ و بینشان که منم کی ببینم مرا چنان که منم
گفتی اسرار در میان آور کو میان اندر این میان که منم
کی شود این روان من ساکن این چنین ساکن روان که منم
بحر من غرقه گشت هم در خویش بوالعجب بحر بیکران که منم
این جهان و آن جهان مرا مطلب کاین دو گم شد در آن جهان که منم
فارغ از سودم و زیان چو عدم طرفه بیسود و بیزیان که منم
گفتم ای جان تو عین مایی گفت عین چه بود در این عیان که منم
گفتم آنی بگفت های خموش در زبان نامدهست آن که منم
گفتم اندر زبان چو درنامد اینت گویای بیزبان که منم
میشدم در فنا چو مه بیپا اینت بیپای پادوان که منم
بانگ آمد چه میدوی بنگر در چنین ظاهر نهان که منم
شمس تبریز را چو دیدم من نادره بحر و گنج و کان که منم
مولانا