نیم ساعت از نیمه شب گذشته است و من نشسته ام توی قهوه خانه مشغول کار روی پایان نامه لعنتی ام. پیرمرد خنزر پنزری که هر شب برای خواب می آید اینجا تا سر پناهی داشته باشد نشسته است روی میز جلوی من. نیم ساعتی انگار که بخواهد مگس بگیرد دستش را تکان می دهد در هوا. لابد اسکیزوفرنی یا کوفتی شبیه به این دارد. بد جور مرا برده است به فکر. انگار یقه مرا گرفته است و همه باور هایم را زیر سوال می برد، گاه حتی به سخره ام می گیرد. چه شد که اینطور شد و دنیا به اینجا رسید؟ شاید بهتر باشد آدم پیرمرد خنزر پنزری باشد تا این که من هستم.
Tuesday, October 16, 2012
Subscribe to:
Posts (Atom)