Friday, November 16, 2012

Tuesday, November 13, 2012

Tuesday, October 16, 2012

پیرمرد خنزر پنزری

نیم ساعت از نیمه شب گذشته است و من نشسته ام توی قهوه خانه مشغول کار روی پایان نامه لعنتی ام. پیرمرد خنزر پنزری که هر شب برای خواب می آید اینجا تا سر پناهی داشته باشد نشسته است روی میز جلوی من. نیم ساعتی انگار که بخواهد مگس بگیرد دستش را تکان می دهد در هوا.  لابد اسکیزوفرنی یا کوفتی شبیه به این دارد. بد جور مرا برده است به فکر. انگار یقه مرا گرفته است و همه باور هایم را زیر سوال می برد، گاه حتی به سخره ام می گیرد. چه شد که اینطور شد و دنیا به اینجا رسید؟ شاید بهتر باشد آدم پیرمرد خنزر پنزری باشد تا این که من هستم. 

Tuesday, September 25, 2012

آن روزهای خوب


دلم تنگ شده است برای آن روزهای خوب بی دغدغه که دستانت وسعت تمام دنیای من بود

Wednesday, August 1, 2012

خواب

لباس هايش را عوض كرد. طبق عادت هميشگي مشغول شد به خواندن اخبار تا بفهمد انسانها چه بلای تازه ای سر هم آورده اند. به خود گفت ديگر چه اهميتي دارد. قرص هايش را خورد با مقدار زيادي اب. رفت كه دندانهايش را مسواك كند. باز فكر كرد كه چه اهميتي دارد؟ برگشت و رفت به رختخوابش و خوابيد. براي هميشه خوابيد گويي هرگز نبوده است. ديگر هيچ چيز هيچ اهميتي نداشت.

این‌جا محل به زیر خاک رفتن امید و آرزوهای یک استاد است که چند صباحی فکر می‌کرد گمشده‌اش و شاگردش را پیدا کرده است

داستانی خواندنی از دکتر صادق زیبا کلام

مرا خود با تو

Tuesday, July 17, 2012

نگاه به عقب

لحظه هایی هست توی زندگی که بر می گردی و به گذشته ات نگاه می کنی. به لحظه هایی که مسیر زندگی ات را تغییر داده و رسانده ات به اینجا که هستی. لحظه هایی که یادش می تواند خوشحالت کند یا ناراحت؛ پشیمانت کند حتی؛ اشک بنشاند به گوشه چشمت

مزرع سبز فلک
داس مه نو
کشته خویش
هنگام درو

Thursday, July 5, 2012

خودم

یک روزی من از این پیله ای که تنیده ام دور خودم در می آیم وخودم میشوم. آن روز تو هم حساب کارت را خواهی کرد

دجله به دجله یم به یم چشمه به چشمه جو به جو


Wednesday, March 21, 2012

ما آدمها

ما آدمها موجوداتی هستیم به غایت تنها. تنها زاده می شویم و تنهاتر می میریم. در این میانه هم هرچه هست تنهایی مطلق است