Monday, July 27, 2009

لیوان

دیرور رفتم و از استارباکس یه لیوان خریدم تقریبا به ارتفاع 20 سانتی متر! این همان چیزی است که برای پی اچ دی لازمش داشتم

Tuesday, July 21, 2009

فرار

دانشجو که بودم فکر می کردم باید سیاست ورزید و مبارزه کرد تا ایران جای بهتری بشود برای زندگی. مبارزه البته از نوع داد و فریاد و ایستادن مقابل زورگو. امروز باور دارم بهبود شرایط از مبارزات آنچنانی بر نمی آید، شاید البته از هنر و ادبیات و سینما کاری ساخته باشد

دلم گاهی تنگ می شود برای همان گرفتاری ها، برای گشت ارشاد، برای همان زندگی سورئال تهران. فکر می کنم که من هم فرار کرده ام از تلاش برای ساختن ایرانی بهتر. فراری به اندازه نیمی از کره زمین. گرچه دیگرانی که با این شیوه بسیار مخالف بودند هم کم کمک به همین نتیجه می رسند. مادر را می گویم که با بغض صحبت می کرد و خوشحال بود که من رفته ام تا کنار برادرهایم در زندان نباشم. امروز بعد از پنج روز آزادشان کرده اند. بعد از پنج روز بی خبری! در دانشگاه تهران دستگیرشان کرده بودند، همان جایی که من هفت سال روزگار گذراندم و آنها هم چند سالی است که دانشجوی همانجا هستند

شنیدم دایی جان به قران تفال زده بودند شنبه و آمده بوده است: و چون فرمان ما آمد شعيب و كسانى را كه با او ايمان آورده بودند به رحمتى از جانب خويش نجات داديم و كسانى را كه ستم كرده بودند فرياد [مرگبار] فرو گرفت و در خانه‏هايشان از پا درآمدند

Monday, July 13, 2009

دریا

یاد اولین مسافرت شمال افتادم. 10 ساله بودم و تابستان سال سوم دبستان را می گذراندم. رویای جنگل و دریا بود تمام طول سفر. پدر که رزیدنت سال سه ارتوپدی بود و طرح یک ماهه اش را در رشت می گذراند آمد و با همان رنوی قراضه مان رفتیم به سمت رشت. همه صحنه ها باور نکردنی بودند برای پسر بچه کنجکاوی مثل من. یادم نمی رود که راضی نشدم از رشت تا رسیدیم به انزلی و پایم را زدم به دریای خزر. آن روز ها پسر کنجکاو و پر شر و شوری بودم با هزار فکر و خیال و رویا و آرزو

هفته پیش رفتیم نیویورک. شهر بزرگ و بی سر و ته با آن آسمانخراش هایش سینه آسمان را شکافته است. از خیابان برادوی و محله منهتن و جزیره آزادی با آن مجسمه آزادی اش که شده است نماد لیبرال دموکراسی که گذشتیم رسیدیم به سواحل اقیانوس اطلس و من باز تنی زدم به آب. این اقیانوس کجا و آن دریاچه مازندران کجا! آن پسرک 10 ساله کجا و من 26 ساله کجا

فقط دیگر نه ماشین رنویی هست که وسط راه پنچر بشود و ما به جای ناراحتی کلی شادی کنیم. نه پدری هست که دنیا را نشانمان بدهد و نه آن همه شر و شور. نه ساحل چمخاله ای هست و نه هیچ کدام از همه آن چیز های خوب دیگر

Wednesday, July 1, 2009

بعد از انتخابات

خوب انتخابات برگزار شد و با تقلب وسیعی که صورت گرفت، آقای احمدی نژاد رییس جمهور شد، البته نه رییس جمهور منتخب ملت بلکه رییس منتصب کودتا. مثل اکثر مردم دو هفته ای هیچ کار مفیدی نتوانستم بکنم و بهت زده بودم و افسرده. اما الان اصلا ناراحت نیستم، ما مجبور کردیم کودتاچیان را که هزینه بپردازند برای روی کار آوردن احمدی نژاد! کاری که اگر من و تو رای نمی دادیم هم انجام می شد ولی بدون هیچ هزینه ای! مهندس موسوی و بسیاری دیگر امروز ایستاده اند پای رای مردم و این دستاورد کمی نیست. به عقیده من باید امیدوار بود و با امید باید مبارزه کرد و قبل از مبارزه با استبداد باید مبارزه کرد با یاس و نخوت. ما باید مبارزه کنیم برای خودمان و نسل بعدمان تا گرفتار استبداد نباشند. مبارزه کنیم تا خون اشکان ها و ندا ها بی ارزش نشود. من بسیار امیدوارم