هوس کرده ام شب جمعه تنهایی کوله هشتاد لیتری را بردارم و پر کنم از خرت و پرت و بروم میدان دربند. تا سربند را پیاده برم و ملت را تماشا کنم که کباب می خورند و آلوچه. بعد قدم بگذارم به سینه توچال. گوش بسپارم به خروش آبشار دوقلو و دل به رازهای سیاه سنگ. دلم لک زده برای نشستن در پهندشت توچال و تماشای تهران پرنور و ساکت! یادش بخیر. لحظه ای که پا به خط الراس می رسد و می توانی روستاهای رودبار قصران را با چراغ های سوسو کنانش نگاه کنی. سمت چپ تهران است و سمت راست آهار و توچال در مقابل. به قله که برسی، مهمان قلل سربه آسمان برافراشته البرز می شوی، علم کوه و ناز و کهار از غرب، آزاد کوه و خلنو و سرکچال از شمال و دماوند و مهرچال از شرق
این با شکوه تریت تصویر زندگی من است. تصویری که دلم برایش تنگ شده، تنگ شدنی!
No comments:
Post a Comment