حالا دیگر وقتی راه می رود قدم هایش می لرزد. دیگر چندان خبری از آن استحکام بیست و چند سالگیش نیست. پایش را می گذارد روی برگ های زردی که پاییز از درختان گرفته است. سرش را بلند می کند و اشک در چشمانش حلقه می زند. دلش را سالها پیش همین حوالی گم کرده است.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment