گاهی اتفاقی خاطرات گذشته برات تازه می شه. مثلا وقتی که می خوای یه ساعتی وقت بکشی و اطرافت هیچ کافه ی خوبی پیدا نمیشه و مجبور میشی بری دانکین دوناتس!
یاد شبای استیت کالج میافتم و دانکین دوناتس که تنها کافهای بود که باز بود. یاد شبایی که مقاله مینوشتم یا روی تزم کار میکردم و میاومدم دانکین دوناتس که خوابم نبره. یاد پیرمرد خنزر پنزری که خونه نداشت و شبا میاومد تو دانکین دوناتس می شست تا از سرمای بیرون خلاص شه و بتونه چند ساعت چشماشو رو هم بذاره و روی صندلی بخوابه. چقدر زیاد اتفاق میافتاد که من و اون تنها کسایی بودیم که توی اون مغازه بودیم. یادش بخیر و هرجا که هست امیدوارم روز و شباش بهتر از اون موقعها باشه.
به امید روزهای خیلی خیلی بهتر.
No comments:
Post a Comment