از اون کتاباییه که دستت می گیری نمی تونی بذاریش زمین تا تموم شه. داستانش راجع به یه آدم و خاطره هاش از گذشته است... و چقدر تصویر ذهنی ما از اتفاقات گذشته با واقعیت فرق داره... این مغز چقدر داستان ها رو عوض می کنه، قشنگ تر می کنه و گاهی زشت تر... دراماتیک تر می کنه و نوستالژیک تر و گاهی هم سرسری تر از اونی که اتفاق افتاده. و اینطوریه که ما آدم ها خواسته یا نا خواسته گذشته خودمون رو هم عوض می کنیم.
پی نوشت: چند تا پست قبل راجع به خلاصه زندگی نوشته بودم که همه اش جمع میشه تو انگشت شمار اتفاقات مهم. تبصره اش اینه که اون اتفاقا ممکنه تو زمان وقوع چندان هم مهم نبوده باشن. شاید بوسه ای که داغیشو هنوزم تو پشت سرمای سال ها فاصله حس می کنی، تو وقت خودش یه اتفاق نه چندان مهم بوده... به هزار دلیل! مثلا شاید قرار بوده هزار تا بوسه بعدش باشه که اتفاق نیفتاده، شاید اصلا این مهم شدن کاملا ذهنیه، و شاید تجربه های بعدی نشون دادن که اون بوسه چقدر با همه فرق داشته. و این که دقیقن چی شده برای خود آدم هم چندان تشخیصش ساده نیست. بس که در عین سادگی، موجودات عجیب و غریبی هستیم ما آدم ها!
No comments:
Post a Comment