یاد اولین مسافرت شمال افتادم. 10 ساله بودم و تابستان سال سوم دبستان را می گذراندم. رویای جنگل و دریا بود تمام طول سفر. پدر که رزیدنت سال سه ارتوپدی بود و طرح یک ماهه اش را در رشت می گذراند آمد و با همان رنوی قراضه مان رفتیم به سمت رشت. همه صحنه ها باور نکردنی بودند برای پسر بچه کنجکاوی مثل من. یادم نمی رود که راضی نشدم از رشت تا رسیدیم به انزلی و پایم را زدم به دریای خزر. آن روز ها پسر کنجکاو و پر شر و شوری بودم با هزار فکر و خیال و رویا و آرزو
هفته پیش رفتیم نیویورک. شهر بزرگ و بی سر و ته با آن آسمانخراش هایش سینه آسمان را شکافته است. از خیابان برادوی و محله منهتن و جزیره آزادی با آن مجسمه آزادی اش که شده است نماد لیبرال دموکراسی که گذشتیم رسیدیم به سواحل اقیانوس اطلس و من باز تنی زدم به آب. این اقیانوس کجا و آن دریاچه مازندران کجا! آن پسرک 10 ساله کجا و من 26 ساله کجا
فقط دیگر نه ماشین رنویی هست که وسط راه پنچر بشود و ما به جای ناراحتی کلی شادی کنیم. نه پدری هست که دنیا را نشانمان بدهد و نه آن همه شر و شور. نه ساحل چمخاله ای هست و نه هیچ کدام از همه آن چیز های خوب دیگر
No comments:
Post a Comment