خيلی ذهن پراکنده ای دارم اين روزا، کار و بارا همه ريختن سرم . دارم قاطی می کنم.
نمی کنی ای گل يک دم يادم ... که همچون اشک از چشمت افتادم
چه حرفا؟ چه چيزا؟ آدم شاخ در مياره ... آدم دم در مياره... برو بابا دلت خوشه تو ام
ديوار از سنگ سياهه! ياد سنگ سياه بخير! جانپناه علی اميری رو ميگم. چی توی اين کوه لعنتيه که ملت رو می کشونه به سمت خودش؟ احساس تهی بودن به آدم دست ميده تو کوه. احساس می کنی سبک شدی، سبک سبک ... باد آدمو جابجا می کنه. احساس می کنی کوچيکی و با همه کوچيکيت روی يک کوه بلندی... اونوقته که ديگه نمی خوای برگردی
هنوز نگاه اون سگه که انگار با نگاهش خواهش می کرد که می خواد با من بياد و من سرش داد زدم که "برو" تو ذهنمه. چند بار نگاه کرد و انگار باورش نمی شد که من بش بگم با من نيا دوباره دنبالم می اومد اما بار آخر که مطمئن شد که می گم نيا، نگاهش خيلی معنی داشت... آدما جواب محبتو اينطوری می دن؟؟؟ چرا هرکس بداخلاقی می کنه بش می گن سگ؟ سگ بايد نماد وفا بشه. سگ جان منو ببخش بابت اون روز
No comments:
Post a Comment