Wednesday, June 6, 2007

سرود کوهستان

شب و روز آمد و رفت از پی هم

به صحرا رفتم و زمین رو کندم

به صحرا و به خانه

خوردی غم زمانه

چو گلهای طلایی طلایی به زردی مبتلایی...

دلی دارم دلی درکشت گندم

دلی در سینه دارم مال مردم

که رنجانده دلت را ؟

که برده حاصلت را؟

اگر صد سال دیگر ندانی اسیر غم بمانی!

در آن روزی که خرمن می افشانم

گل حسرت بر دل می نشانم

بیفشان خرمنت را ..بران گاوآهنت را

فدای دستای پر پینه ات ..دل پر کینه ات..

سرم سودایی و سودا کجا بود

در این عالم که جز ما فکر ما بود؟

به فکر خود خودت باش..مکش آه و مگو کاش

آخر در دل حسرتت بمیرد..دردت درمان پذیرد..

زمستون رفت و سرماها سر اومد

بهار زندگی اما نیومد

بهار آید به خانه..گیرد از ما نشانه

همه صحرا رو خرم ببینیم ..گل گندم بچینیم...


دوست دارم کولمو بردارم . شب باشه و تاريکی و تنهايی ... و راه بيفتم به سمت توچال یا علم چال یا هر چال دیگه ای و فکر کنم ... فکر کنم به همه چیز. شب توی کوه انگار به آدم الهام میشه. سکوت کوهستان با صدای گاه گاه باد و آب

2 comments:

Anonymous said...

شاید به حرفم بخندی. ولی باعث نمیشه که حرفم رو بهت نگم. دلیلش رو هم خودت بهتر می دونی. بگذریم. مصطفی جان؛ نذار احساس از دلت بره بیرون

میم said...

akh mohandes ke delam vase khundanet tang shode!!! baba! tanbal shodia! chera hey 2dar mikoni? man delam kuh mikhad :D