دقیقا هفت سال گذشت. چهارم ماه مه دوهزار و نه، پانزده اردیبهشت ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و هشت. یک ماه و نیم قبل از آن انتخابات لعنتی. تهران داشت کم کم پوست می انداخت که من زندگی ام را جمع کردم ریختم توی چند تا چمدان و سوار هواپیما شدم. همان هواپیمایی که چند ماه قبل آرزو کرده بودم پرواز کند و من هرگز به آن خاک نفرین شده بر نگردم.
تهران
دوحه
واشنگتن
استیت کالج
بوی باران به همراه عطر هوای بهاری استیت کالج هنوز در سرم هست.
هفت سال گذشت، پر از دلتنگی پر از زندگی تازه پر از دوری پر از دل شکستگی پر از هزار و یک جور امید و نا امیدی.
یاد ناصر خان مه آبادی می افتم که سر سفره ختم بابا خواند:
"بد نامی حیات دو روزی نبود بیش
آن هم کلیم با تو بگویم چه سان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زاین و آن گذشت"
1 comment:
بعد این همه سال منم رفتنت رو یادمه، چرا برگشتی،محمد هم می ترسند پدرش رو از دست بده، نشه اینطور!
Post a Comment