من همه زندگی ام از مسایل و مشکلات فرار کرده ام. زده ام به شوخی. زده ام به خل وضعی و خلاصه با مشکل برخورد نکرده ام. راهم را کج کرده ام و از کنار هرچیزی که فکر و نیروی روحی می خواسته گذشته ام.
سال گذشته شاید به اجبار مجبور شدم بایستم، برگردم، با مشکلاتم روبرو شوم و درد بکشم. همان دردهایی که اسکات پک توی کتاب راه های کم تر رفته اش ازش صحبت می کند. از آن دردها! همان هایی که می رود از درونت آنچنان بهمت می ریزد که زندگی ات کامل مختل بشود.
حالا فکر می کنم به اندازه کافی رنج کشیده ام. درس هایم را گرفته ام. با خودم کنار آمده ام. شاید وقتش رسیده که خودم را ببخشم. دوباره حرکت کنم رو به جلو. به امید اینکه شاید روزهایی بیایند بهتر از امروز. شادی را شاید بشود با دیگرانی قسمت کرد که هنوز نیامده اند.
یاد این دیالوگ علی مصفا می افتم با لیلا حاتمی تو فیلم چیزهایی هست که نمی دانی که از قول یکی از دوستاش می گفت: رهاش کن بره رییس شرش کم میشه ...
وقتش رسیده که رهاش کنم بره.
رها خوب است!
No comments:
Post a Comment