مدت ها بود که با خودش کلنجار می رفت. خودش، خودش را گرفتار کرده بود اما زورش به خودش نمی رسید که خودش را خلاص کند! حتما الان هم در دلش به من فحش می دهد که نمی توانستی از چهار تا "خودش" در یک جمله استفاده نکنی... اما این دقیقا وصف حالاتش است. یک روز، یک روز ابری، با کتک خلاصش کردند. به زور. نه که خودش خواسته باشد ها! با زور و به ضرب کتک. به هر ترتیب این هم یک جور چاره کردن درد است دیگر.
Monday, January 10, 2011
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
2 comments:
این چی بود؟ شرح حال کی بود؟ چقدر وحشتناک بود... دلم گرفت...
اي واي مووئه جان
Post a Comment