باران که می بارید، سرش را می چرخاند به سمت پنجره. خیابان را نگاه می کرد و درخت های قدیمی اش را. گاهی هم سرک می کشید به پنجره رو به شمال تا بتواند کوه ها را ببیند به امید اینکه برف گرفته باشند و سفید شده باشند. هنوز هم وقتی باران می بارد پنجره ای هست مه بشود به بیرون نگاهی انداخت. اما گویی سالهاست که گذشته است از آن روزها. از آن روزهای بارانی در پس روزهای آفتابی.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment