حالا که داستان به اینجا رسید باید اعتراف کنم که کریسمس و سال نوی میلادی هیچ مزه عید نوروز را ندارد. یعنی بالکل وصله ایست ناجور وسط زمستان. یادم می آید چهارده پانزده ماه پیش بود که ویزای مریم و سعید آماده شده بود و خبرش را هم مریم با خوشحالی و هیجان از پشت تلفن می داد. آن روز کلی آرزو داشتم که ویزای من هم زود تر آماده شود و حتی یادم هست که می گفتم منتظر روزی هستم که وقتی طیاره از ایران بلند می شود بدانم که هرگز به آن کشور لعنتی باز نخواهم گشت. آرزویی که چندان هم به دلم نماند و خیلی زود آن روز فرا رسید. دقیقا هشت ماه و شش روز پیش
اما هرچه بیشتر می گذرد بیشتر یقین می کنم که مسافرت من باید شمال باشد و کیش و دور هم جمع شدن هایمان هم لواسان. کالیفرنیا و هاوایی و فلوریدا به درد من نمی خورد. رانندگی را من در همان جاده های خراب کویری دوست داشتم که بدانی از تهران که خارج شدی پنج شش ساعت دیگر می رسی به یزد و این را از تجربه بدانی نه از محاسبات دقیق جی پی اس. می دانی آن کویر بی انتها خیلی با صفا تر از جنگل های ویرجینیا و پنسیلوانیاست. می دانی من هنوز هم نمی دانم یک مایل چقدر طولانی است یا بیست درجه فارنهایت چقدر سرد است. می دانی وقتی جی پی اس می گوید ده ساعت دیگر از راه مانده برای من دو تا تهران-یزد است و دو ساعت همان راه کاشان-تهران. این ها ملموس تر است برای من. این ها را نوشتم در اول ترم بهار دوهزار و ده تا غر زده باشم برای دوستان بلاگستان از حال و روز این روزهای خودم
No comments:
Post a Comment