بعضی خاطرات هستند که مثل خوره به جان آدمیزار می افتند. نمی روند، همیشه هستند انگار، با تلنباری از بار سنگین عواطف دردناک. حالا کافیست یک آهنگی، بوی عطری، چیزی هم چسبیده باشد به این یاد ها. بعضی آهنگ ها را به همین خاطر گوش نمی کردم...
دیشب داشتم رانندگی می کردم در اتوبان های خلوت فینیکس. یکی از همین آهنگ ها آمد. عوضش نکردم. گذاشتم بخواند. دیگر آن بار سنگین نبود ولی.
یاد سریال شهرزاد افتادم و نصیحت هاشم خان به پسرش فرهاد که یک روزی از خواب بلند می شی و احساس سبکی می کنی...
خلاصه که بار غم و غصه همیشه نمی مونه، یه اثرایی ازش می مونه ولی قابل تحمل میشه. یه جور که انگار هضمش کردی. دیگه اسیرش نیستی، فقط باهاته به عنوان یه تجربه، یه خاطره تلخ و شیرین...