لباس هايش را عوض كرد. طبق عادت هميشگي مشغول شد به خواندن اخبار تا بفهمد انسانها چه بلای تازه ای سر هم آورده اند. به خود گفت ديگر چه اهميتي دارد. قرص هايش را خورد با مقدار زيادي اب. رفت كه دندانهايش را مسواك كند. باز فكر كرد كه چه اهميتي دارد؟ برگشت و رفت به رختخوابش و خوابيد. براي هميشه خوابيد گويي هرگز نبوده است. ديگر هيچ چيز هيچ اهميتي نداشت.
Wednesday, August 1, 2012
اینجا محل به زیر خاک رفتن امید و آرزوهای یک استاد است که چند صباحی فکر میکرد گمشدهاش و شاگردش را پیدا کرده است
داستانی خواندنی از دکتر صادق زیبا کلام
Subscribe to:
Posts (Atom)