Sunday, July 29, 2007
آزادکوه آزاد تر از اين حرفها بود
Thursday, July 26, 2007
مجلس عروسی
حالم بهم می خورد از مجلس عروسی. بايد بگيری بنشينی عين مجسمه آنهم با آن لباس های مضحک. کراوات را هم بايد مثل طناب دار ببندی دور گردنت که اگر نمردی اقلا نيمه جان بشوی! صدای موزيک که واقعا مهوع است با آن شدت و آن آهنگ های احمقانه . چهار نفر خود شيفته هم بايد برقصند و اگر شانس بياوری کسی کاری به کارت ندارد. همه چيزش مسخره و غير قابل تحمل است و فوق العاده تصنعی. و مرا به زور می برند
Sunday, July 22, 2007
بايد رفت و هيچ نگفت
سستی مجاز نيست. گفته اند از قديم اگرچه جفنگ باشد که: ما زنده از آنيم که آرام نگيريم. موجيم که نميدانم فلانمان بهمان است يا نيست ... پس چون آنها گفته اند اگر چه ياوه هم گفته باشند همين است که هست. دنيا را همان ها ساخته اند و قوانينش را پايه ريخته اند. پس بايد رفت.
Saturday, July 21, 2007
Saturday, July 14, 2007
تعطيلی موقت يا شايد هم دائم
Wednesday, July 11, 2007
پیر شدم
مدت ها بود درست و حسابی خودم رو توی آينه نگاه نکرده بودم، ديروز داشتم موهامو شونه می کردم که يه چيزی نظرمو جلب کرد. به به ! موی سفید! جا خوردم. دقيق تر نگاه کردم، ديدم يکی دوتا نيست. اين علامت يعنی عمر من خيلی زود تر از اين حرفا داره می گذره و من هزار و يک اميد و آرزو دارم. کی فوقمو تموم کنم. بد برای ادامه تحصیل برم کدام جهنم دره ای. امتحان تافل و جی آر ای و دفاع تزمو بگو!!! مقاله های نوشته و ننوشته رو بگو که معلوم نيست چقدر طول می کشه تا چاپ بشه!!! اين عدالت نيست... عمر من دارد خيلی تند می رود، خيلی تند تر از سرعت زندگی و اينطوری من از همه چيز عقب می افتم. سالها پيش آرزو داشتم بزرگ تر بشم. اما الان دو سه سالی ميشه می خوام تو همين سن و سال بمونم اما چه حاصل
پ.ن: من پير سال و ماه نيم، يار بی وفاست ... بر من چو عمر می گذرد، پير از آن شدم
Monday, July 9, 2007
بخشش از سر ناچاری
يکی از دوستان کامنتی گذاشته بود که: اگر می خواهی از شر خاطرات تلخ گذشته رها شوی بايد ببخشی. مسببينش را و خودت را نيز! با او کاملا موافقم. اما مسايلی هست در اين ميان که کلنجار رفتن با خود را طاقت فرسا می کند. البته تو راست می گويی، چاره ای جز بخشش نيست! اما نه از سر کرامت و بزرگواری است اين گذست که از فرط بيچارگی و استيصال است. از سر اين است که گزينه ديگری وجود ندارد. قبول دارم! اين از کوچکی آدم هاست که دلشان سخت صاف می شود و کدورت ها دير بيرون می رود از قلبشان. اما من چه کنم که به بزرگی فيل نشدم و شدم يک آدمک حقير؟ تو بگو من چه کنم
چرا وقتی آدم ها به جای يک عذر خواهی همراه با پشيمانی (که البته می تواند هيچ تاثيری در التيام درد طرف مقابل نداشته باشد)، هزار و يک دليل احمقانه برای کار غلطشان می آورند اين قدر کمدين های ماهری می شوند؟ می شود کتاب توجيهاتشان را به عنوان کمدی چاپ کرد و جماعت را خنداند. نوشتم کمدی اما بهتر بود می گفتم تراژدی يا شايد طنز تلخ يا هر چيز ديگری توی همين مايه ها.
Saturday, July 7, 2007
حلول
بعضی خاطرات تلخ هست که در روح زندگی آدم حلول می کند. آنوقت نه که به مرور فراموش نمی شود که هر روز پر رنگ تر می آيد و خرت را می گيرد. هيچ راه فرار و گريزی هم از دست اين لامروتان نيست. انگار هر چه بيشتر دست و پا بزنی بيشتر سايه نحسشان روی زندگی آدم پهن می شود. آنوقت حالت بهم می خورد. اول از آنانی که اين نکبت را با قدرت پوشالی خودشان بوجود آورده اند، بعد از کسانی که با حماقتشان راه گشوده اند که بختک بيفتد روی سينه ات. دست آخر هم از خودت که هزار و يک کار کردی و هزار و دو کار نکردی ولی در نهايت سر سوزنی فايده ندارد. بدبختی دائمی است روی سر آدم که از ديروز می آيد به امروز و می خزد در فردا. مثل دار زدن می ماند. انگار همه عمر بالای دار باشی! احساس خفگی می کنی اما مطلقا انتها ندارد، خفه نمی شوی که راحت شوی.
Friday, July 6, 2007
زخمهای روح
"در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و میتراشد"
وای به روزی که اين زخم ها چرک کند! آنوقت می شود مثل مال من که چند روزی است چرک کرده و زندگی را به گه کشیده است.
Tuesday, July 3, 2007
Rejection
يه مقاله فرستاده بودم برای کنفرانس پردازش سيگنال دوبی که
IEEE
برگزار می کرد، جواب داوريش اين شد
داور 1: يه کم بيشتر توضيح بده، ... ، جواب نهايی : قبول
داور 2: يه عالمه اشکال که چرا ال نکردی و بل نکردی (آخه تو چهار صفحه فرمت کنفرانس که نمی تونستم همه چيزو توضيح بدم) بد يه سری نکات مثبت مقالمو گفته بود ، امتياز های جزء به جزء بدی هم نداده بود اما در نهايت : مردود
در نهايت هم بنده ريجکت شدم، به قول محسن نامجو
وقتی ريجکتت می کنن
مقالتو همون تو آب بنويس
رو سطح خارجی حباب بنويس
می خوام کامنت ها رو اجرا کنم و بفرستم به يک کنفرانس ديگه. ول کن نيستم من
Sunday, July 1, 2007
رنگ پريدگی
گفتم: گويند روی سرخ تو سعدی که زرد کرد----اکسير عشق بر مسم افتاد و زر شدم
گفت: اه خودتو لوس نکن
و من خودمو لوس نکرده بودم...نخواست باور کند